شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 8

می دانی وقتی آن ابتدا دیدمت آنچنان دل تنگت بودم که دوست داشتم فقط نگاهت کنم...نگاه...نگاه...

پ.ن:
....

...نیستم

می دانی...چیزی بلد نیستم بگم
تا شاید بتوانم حتی خودم رو دلداری بدم...

پ.ن 1: این روزها تنها، بدون کوچکترین شکی می گویم: "تنها"، اتقاق خوب برایم دیدن یک دوست مسافر همیشه دوست داشتنی بود.
پ.ن 2: رادیو را دوست دارم چون گاهی بی هیچ انتظاری چیزهایی را می شنوی که آنقدر برایت دلنشین است حفظش می کنی و می نویسیش تا هرزگاهی بخوانیش:
ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
......................................................ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
......................................................جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
......................................................آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
......................................................پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
.................................................... وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
مولوی(دیوان شمس)

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

همین جوری...

ای صمیمی ای دوست،
که هراز گاهی به دم
پنجره خاطره من می آیی
دست هایت را به دستان اولین ستاره ای که می درخشد بسپار
و به نشانی خیال و خاطراتم بیا
به کنار همان پنجره خاطراتم
که رویای نا تمام این پنجره
با خاطرات تو همیشگی ست...
...
ای قدیمی ای دوست،
گر تو هم مرا یادی مکنی
من همیشه به یاد تو هستم و می مانم


پ.ن 1: نوشته شده در کتابخانه ملی...بر گرفته از کامنت یک دوست از گوشه دیگری از این دنیای مجازی
پ.ن 2: میهمانی های این چند وقته با تمام شادی هایش یادآور چیز جالبی بود برایم.... که من چقدر تنهایم...(یک خنده تلخ)
پ.ن 3: شاید باید بگویم....تقدیم کردن نوشته پیشین نه به خاطر موضوعیت نوشته بلکه به خاطر اولین بودن آن سبک نوشتن و شاید تنها بودنش برایم ارزش انتشارش را در تاریخی دوست داشتنی داشت
پ.ن 4:...

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

یک نمایشنامه (یکسالگی)...

بازیگران: من و گولیور
نویسنده: من
زمان اجرا: 12 آذر 1388
فقط یکبار به مناسبت یکسالگی یک دوستی
مکان: جایی شبیه به کارگاه نمایش تئاترشهر(تئاتر عزیز من)
نورپردازی،کارگردانی،طراحی صحنه و....: گولیور :))


[تمام صحنه تاریک است، گوشه ای از صحنه روشن می شود.... دو بازیگر از تاریکی وارد روشنایی می شوند]
[دو بازیگر به سمت یکدیگر می آیند... بازیگر دوم شکلاتی را به بازیگر اول می دهد (بی هیچ کلامی)... برمی گردند]
[با برگشتشان، نور صحنه دو تک شده و به دنبال هریک میرود...هر کدام به گوشه ای از صحنه می روند...]
[بازیگر اول در حالی که ایستاده و شکلات خودش را باز می کند]: "من همیشه شکلاتم رو باز می کردم و می خوردم...می گفت"
[بازیگر دوم، در حالی که شکلات بر دست نشسته است]:"شکمو .... تو دوست شکمویی هستی"
[بازیگر اول نگاهس را از سمت بازیگر دوم به سمت نماشاگران می برد]: "اون شکلاتش رو همیشه می ذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگ ... می گفتم: بخورش.... می گفت تموم می شه، می خوام برا همیشه بمونه..."
[بازیگر اول کمی مکث می کند و باز ادامه می دهد در حالی که بازیگر دوم در حال بازی کردن با صندوقش است]: "صندوقش پر از شکلات شده بود، هیچ کدومشون رو نمی خورد.... می گفتم اگه یه روز شکلاتات رو مورچه بزنه یا کرم ها اون رو بخورن اون وقت چی کار می کنی؟.... می گفت: مراقبشون هستم ....تا موقعی که دوست هستیم..."
[بازیگر دوم تکرار می کند]: "تا موقعی که دوست هستیم" [بازیگر اول]:" و من می گفتم: دوستی که "تا" نداره..."
....
..
.
[صحنه تاریک میشود و دوباره روشن می شود، ابتدا محل ایستادن بازیگر اول روشن می شود]
.
..
...
[بازیگر اول]: "یکسال، دوسال، چهار سال، ده سال، بیست سال سپری شد....او بزرگ شده.... من هم....من همه شکلات هام رو خوردم ولی اون همشو نگه داشته"
[بازیگر دوم کم کم در نور پدیدار می شود و به آرامی به سمت بازیگر اول می آید و در نزدیکیش می ایستد]
[بازیگر اول بار ادامه می دهد]: "دیشب اومد تا خداحافظی کنه... می خواد بره اون دوردورا....می گه میرم زود برمی گردم، اما من می دونم اون می ره و بر نمی گرده...[بازیگر اول خنده ای کوچک می کند و باز ادامه می دهد] ... یادش رفته به من شکلات بده... اما من یادم نرفت..."
[ بازیگر اول در حالی که شکلات ها در کق دست بازیگر دوم می گذارد، تعریف می کند] یه شکلات گذاشتم کف دستش...گفتم [با صدای بلند تر] این برای خوردنه....یه شکلات هم گذاشتم اون کفه دستش...گفتم این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت...
[بازیگر اول به سمت تماشاگران بر می گردد]: "یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتاش...هر دوتاش رو خورد [بازیگر اول خنده تلخی می کند]...می دونستم دوستی من "تا" نداره مثل همیشه.... اما اون جور دیگه ای فکر می کرد..."
[بازیگر دوم از سمت دیگر صحنه تاریک بیرون می رود (با همراهی نور) و بازیگر اول خیره به راهی که بازیگر دوم از آن آمده می ماند و نور کم کم می رود]

پ.ن 1: این تقدیم می گردد به دوستی عزیز که دوستی ها و خاطرات یکساله اش هیچگاه فراموشم نخواهند شد
پ.ن 2: یادت هست می گفتی خاطراتمان را تعریف کنم... حتی گاهی فردایش... دوست داشتم تعریف کردنم همه چیز را...اینجا هم می خواستم انجامش دهم ولی نشد...انگار فراموش شده آنگونه تعریف کردن ها...
پ.ن 3: اتفاقات بسیاری افتاده و در حال افتادن هستن...باید می گفتمشان...ولی این نمایشنامه به غیر از تنبلی خودم اصلی ترین بهانه ای بود که نوشتن هرچیز دیگری زا به تعویق انداخته بود
پ.ن 4: یکسالگیمان مبارک... به یاد شاهکار شش ماهگی من...;))


جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸

زنده ام...


زنده ام

من هستم

می توانم که باشم

اما ...

اتفاقی زنده ام


پ.ن1: می دانی کم آورده ام... خیلی کمتر از آنکه بخواهی حتی تصورش را بکنی... ولی باز چیزی نمی گویم... تا کسی نداند از این روزهایی که بد و بدتر میشوند

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 7

Friends are the most important part of your life. Treasure the tears, treasure the laughter, but mostimportantly, treasure the memories -Dave Brenner-a
.
.
يك توضيح كوچك: گاهي نقش هاي كوچك بر روي يك دستبند يا مهرهاي رنگارنگ يك آويز شايد در نگاه اول فقط يك هديه باشند به بهترين دوستمان....ولي پيش از آنكه يك هديه باشند، مي توانند يادآور خاطراتي باشند...هر چند بسيار كوچك، كه هيچگاه نمي گذارند از هم جدا شويم....مرسي بابت دوستي و مهرباني هايت....

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

دست نوشته هایی از چند روز تابستانی

شاید فردا
برای خیلی چیزها دیر شده باشد
فردایی که همه از آن می ترسیم
فردایی با شایدهای بسیارش
..
فردایی که حتی در آن
دوستت را شاید دیگر نتوانی ببینی...


پ.ن 1: می بینی تغییر کرده ام، دیگر بغضم نمی گیرد...وقتی فکرش را می کنم که اینبار، آخرین بار و است و دیگر نمی بینمت...فقط بعدش بی آنکه بدانم چشم هایم پر از اشک می شوند و وقتی جاری می شوند، به من می گویند... خوب است دیگر هیچ کس با خبر نمی شود از حال و روز دل گرفته من....
پ.ن 2:
دیدن نصفه و نیمه ICE AGE 3 با تمام دردسرهایش و حتی زانو درد بعدش، می ارزید به دیدن دوباره دوست مسافرم...
پ.ن 3:
دادن خون و اولین صعود مستانه به ارتفاع بالای 4000 متری قله کوه رنگ و قله 3600 متری سوتک (آنهم در یک روز) از افتخارات این روزهایم بود که تحت تاثیر حال و روز بدم، فرصت گفتنش را نکرده بودم....
پ.ن 4:....(شاید دیگر یادت نباشد:)
پ.ن 5:
این پست اسمش شاید بهتر بود "دلنوشت های من و گولیور" باشد.... ;)

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 6

دستم به دامنت، نرو
آتش مزن بر جان من
جانم به قربانت نرو
سر در گریبانم نرو
مشتاق و حیرانم نرو
...

دوست دارم شعرش را هر چند آهنگش، تماما آهنگ شعر دیگریست.... شاید دوستش دارم چون هر وقت گوشش می دهم به یادت می افتم ...به یاد حسرت داشتن دوباره خاطره هایی که هیچ وقت از یادم نمی روند...


پ.ن 1: لینک آهنگ...
پ.ن 2: گاهی آدمی، بی آنکه خودش هم بداند.... کسی را آنچنان دوست می دارد که وقتی لحظه وداع با آنها فرا می رسد آنچنان بهتش می برد که جز به یک خداحافظی ساده تر از ساده بسنده می کند....شاید مثل من آدمیانی هم پیدا شوند که دوباره برگردند و باز نتوانند چیزی بگویند... ولی فکر نکنم دیگر آدمی هم پیدا نشود که مثل من یک ساعت و نیم در دل کوچه های در خواب فرورفته این شهر به ظاهر همیشه بیدار، در دلتنگی حضورش و دیدن حتی غصه هایش، اشک بریزد... کاملا حق می دهم که باور نکنید... آخر من هم تا پیش از این باور نداشتم...
پ.ن 3: دلم برایت تنگ می شود.... خدای مهربان تر از مهربانم لطفا مراقبش باش،زیاد...

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

بعضی وقت ها...

بعضی وقت ها آدم دلش می گیرد و همان دل گرفته، دلش حرف می خواهد و یک جفت گوش شنوا... وقتی می نشینی پای حرف هایش، می بینی آنقدر حرف های نا گفته و غصه های تلمبار شده بر روی هم دارد که حرفش نمی آید دیگر...
بعضی وقت ها آدم دل تنگ می شود... دل تنگ دیدار یک آشنا، دل تنگ تکرار شدن یک خاطره خوب، دل تنگ یک لبخند و دل تنگ خیلی چیزهای دیگر... ولی تنها کاری آن لحظه می تواند انجام دهد همان دل تنگ شدن است و دیگر هیچ...
بعضی وقت ها آدمی به دنبال شانه ای می گردد تا سرش را بررویش بگذارد و برای لحظه ای چشم هایش را به آرامی ببندد...
...
شاید الان برای من هم از همان بعضی وقت ها باشد...


پ.ن 1: مرسی بابت امروز و دیدارمان...می دانم دور شده ایم از هم، زیاد ولی هنوز دلم تنگ می شود برایت...
پ.ن 2: امیدوارم روزی کمکی هر چند خیلی کوچک برای یک بیمار هموفیلی باشد...
پ.ن 3: دلم سبکی و بی وزنی بعد از خون دادن می خواهد...

پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸

ارفه...


زندگی شادی های کوچکیست که توسط غم های فراموش ناشدنی پاک می شوند...


پ.ن 1: همکار عزیز و گرامی یا بهتر بگویم همکار رئیسی که به دنبال به اوج رسیدن و موفقیت من هستی... امروز می نویسم تا یادم باشد حرف هایت... در موردش فکر می کنم و می نویسمشان...تا پنج سال دیگر....
پ.ن 2: مه غلیظش، عکس هایش، آدمان مهربانش، بالای ابرها بودنش و....همه وهمه چیزهای دیگرش فوق العاده بودند....آن هم جایی در این نزدیکی ها...ارفه....
پ.ن 3: عکس از روستای ارفه...

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 5

تولدت مبارک....

پ.ن 1: می دانی تمام آن چیزهایی که روزی قولش را برایت می دادم، بیشتر از آنکه برایت قولی باشند.... برایم دل خوشی هایی بودند از داشتن یک دوست...
پ.ن 2: .....

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸

حلقه رندان...

یک وقت آدم دلش می خواهد
همه چیز را فراموش کند
ولی...

پ.ن 1: شب شعر حوزه هنری... شعرهایش، شاعرانش، مجریش خیلی خوب بودند، همگیشان...
...این است حرف های من و سرزمین من:
...
آنجا رسانه ها که دم از برتری زدند
آیا به روزنامه کیهان سری زدند؟
...
در هجده آگوست به کسی چک زدید؟
با رمز یا مسیح کسی را کتک زدید؟...

پ.ن 2: اولین شب پیمایی شش ساعته در دره بندعیش با همه خطراتش، از حمله سگ هایش گرفته تا بستن کوه برای کشت شیره، تجربه جالبی بود برای خودش...
پ.ن 3: مرسی....می دانم که نمی دانی ولی من می دانم و می گویم... تنها کسی هستی که این روزها جویا و نگران حال و روزم بوده ای...

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۸

یک قدم...

بیا ای خسته ي خاطر دوست!
ای مانند من دلکنده و غمگین،
من اینجا بس دلم تنگ است،
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی فرجامی بگذاریم

......................................- اخوان ثالث -


پ.ن: خوشبحالم که می خوابم!!!....آخر می دانی گاهی زمانی می رسد آدم همه چیز و همه کسش را رها می کند و تنها پنهاهش را در خواب میابد، از.... اکنون برای من هم از همین گاهی زمان هاست....
پ.ن: کم کم دیگر دارد یادم می رود حرف زدن با دیگران را....یک قدم در راه بی فرجامی....

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۸

سنگ

ای روزگار دل شکن
هر دم مرا سنگی مزن
من، سنگ ها در لقمه نان
دندان به دندان دیده ام....


پ.ن 1: مرسی بابت آمدنت و مرسی بابت حرف هایت....همین بودنت خودش کلی دلگرم کنندهست....به یاد پراونه ها...
پ.ن 2: آزروی چیزی را زیاد مکن ، شاید به آن برسی و نباشد آنچه را که آرزویش را داشتی...
پ.ن 3: دلم شانه ای می خواهد که سرم را بر رویش بگذارم و بگویم برایش از حال و روز ابن روزهایم...
پ.ن 4: می بینی....آدم ها حتی در حضور هم متوجه تغییر حال و روز هم نمی شن، چه برسه به بودن و نبودنشان (نبودنم)...
پ.ن 5: ساختن سایت شرکت و بازی با کدهای html آن هم بعد از سال ها خوب بود (www.AipIndustryCo.com)

سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۸

دلنوشتهای من و گولیور - 4

حرف هایم
تنها واژه های جامانده از دلتنگیم است
پس هیچ نمی گویم
تا آزرده خاطر نشوی
جز....


پ.ن 1: این روزها حتی برای شنیدن صدایت هم دلم تنگ می شود....
پ.ن 3: خیلی خوبه هنوز یه دلی دارم که می تونم به حرفاش اعتماد کنم...
پ.ن 2: می دونی خدا تو رو دوست داره خیلی بیشتر از خیلی از اونایی که فکرشو می کنن... اینو حتی منم فهمیدم، خودتم ممطمئنم که می دونی، فقط کاقیه باورش کنی، همین... تا بشه با یه لبخند کوچیک از ته دل، زندگی بکنی با همه مشکلاتش....

مرغ مینا...


دعوت شدنم به تئاتر اینبار نه توسط کسی بلکه توسط خود تئاترشهر.... از بلیط مجانی اش گرفته تا دادن بهترین جایش، تنها اتفاق خوشایند این روزهایم بود....آنهم در کنار کسانی همچون خانم معتمدآریا و ....

"بوی جوی مولیان آید همی....... یاد یار مهربان آید همی" خواندنشان را
یا "رقص سمایشان"را
دوست می داشتم...

پ.ن 1: تنهایی دعوت شدن و تنهایی رفتن یه جورایی هم خوب و هم بد... بیشتر بد... ولی خوب بود برام، مخصوصا با حال و روز این روزهایم

سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

خوب؟!

...حال خوبی نیست وقتی خودت و خاطراتت بوی کهنگی به خود می گیرند...

پ.ن: نه وضعیت نگران کننده ای دارم و نه نیازی به دکتر....خوب هم نیستم....آرام در حال شکستن از درون، همین....

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۸

دلنوشتهای من و گولیور - 3


کاش مراقبش می بودی!!
..
اصلا می دانی،

دیگر دوستت ندارم...
..
دروغی کبود،

خنده ام می گیرد...


پ.ن 1: فکر کنم بدانی، اگر بودی و می شنیدی چه می گفتم: "مراقب دل کوچک دوست من باش، زیاد لطفا"...می دانی که...دردش گرفته بود...

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۸

ناز...

بگذارید همین بمانم
سکوت خسته هر نیمه شب
به وقت دوستیمان...

ای نام تو بهترین سرآغاز
....................................بی ناز تو نامه کی کنم باز

پ.ن 1: به یاد شاعرش که سپرد جانش را به راه آنکه که دوست می داشت.

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 2

تنهایم
و اندوه شب آزرده ام می سازد
و آسمان بر سرم سنگینی...
و سهم من
از تمام دوستیمان
نگاهم به
تک ستاره ای درخشان
در دل آسمان شب
که بر رویش گلی داشتم
به خیال خود
مهربان تر از هر چیز دیگری
و اکنون حسرتی نشسته بر دلم
سخت سنگین!
از...


پ.ن 1: آن همه خاطراتی که برایم به جا گذاشته ای... فراموششان نمی توان کرد.... خیلی دوست داشتم امروز بگویم از رفتنم تنهایم به نیایش فقط به یاد آن روز.... یا خواب دیدنت را... یا....فراموشش کن...
پ.ن 2: راستش را می دانی دل تنگ شده است، خیلی زیاد....برای دوستیمان....به حرف زدن هایمان....حتی برای تعریف کردن روزهای خسته کننده و تکراریم....
پ.ن 3: زود است شناختنت و دانستنت از من از روی حرف ها و کلمه هایم....

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸

تک بریده هایی از یک روز

1: سلام
2: سلام
[دستش را برای دست دادن دراز می کند...پیش من می نشیند...]
1: امروز چند شنبه ست؟
2: شنبه
1: چرا دوشنبه نیست؟ شنبه ها خدا می ره...
2: شنبه که اول هفته ست خدا نمی ره
[سرش را به نشانه تائید تکان می دهد...]
1: من این هفته نه هفته بعد باید برم، وقت ندارم...
[لحظاتی باز بینشان به سکوت سپری می شود]
[گه گاه هم نگاهشان در هم گره می خورد]
[نیاز به محبت در نگاهش موج می زند]
1: من این هفته نه هفته بعد باید برم....تفرش...
[بر می خیزد...حیران و سرگردان به راهش ادامه می دهد]

اینا حرف هایی بودن که بین من و یک دیوانه گفته شدن... آن هم وقتی که در تنهایی خودم سیر می کردم در جستجوی...!! بین این همه آدم،چرا من؟ شاید خدا می خواست بهم بگه... همین برات کافیه...همنشینی با دیوانه ها...
دلم به حالش می سوزد....راستی او غذایش را از کجا می آورد؟ شب ها کجا می خوابد؟ یا وقتی هوا باریدنش می گیرد، از کجا سرپناهی برای خودش می آورد؟...آخه تا کی؟ تا کی می تونه این طور زندگی بکنه؟!!... خدا تو که می دونی هیچ کی تو این دنیا به فکر اینا نیست، پس چرا می ذاری بیان رو زمین؟ اینا که اگه بخوان هم گناهی نمی تونن بکنن....


پ.ن 1: ظاهرا حال و روزم نباید این روزها چندان خوب باشد...چون امروز تمام خانواده نگران شدن و تصمیم گرفتند منو هر جوری شده پیش دکتر بفرستن... ولی من فقط چند وقتیه تو فکرم و....
پ.ن 2: من فکر کنم آزادی مطلق یعنی اینکه یه دختری با پدرش یه گوشه پیاده رو وایستادن بعد یه گلوله همین طوری صاف میاد می خوره به بالای سینه دختر عزیز پدر.... حتی فرصت درد کشیدن هم پیدا نکرد.... و کمتر از یک دقیقه همه چی تموم می شه... پدر موند، با دخترش که جلوچشاش شاهد پرپر شدنش بود....آزادی مطلق یعنی این... یعنی...
پ.ن 3: وحشتناک_ .... دیدن از دست رفتن زندگی یه انسان وقتی چشماش باز بازمی مونن و دیگه چیزی رو تو این دنیا نمی خوان ببینن...

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 1


می دانی رابطه ها هریک سطحی دارند و سطوحی....كسي دوست، كسي دوست‌تر، كسي دلخور، كسي محبوب، كسي قهر حتا و یکی هم بینشان دوست ترین... چند روزیست تلخ ترین اتفاق این روزهای آشفته و در خودفرورفته ام، از دست دادن کسی بوده که برایم همایشه بهترین دوست بوده و هست... دوستی که در اوجش به یکباره همه سطوحش کنار گذاشته شد و به بدترین سطحش رسید...
و چنین روزهایست که آدم خودش را بهتر می شناسد چون آنقدر در خودش کندوکاو می کند تا دلیلی بیابد... ولی افسوس از روزی که نتوانی دلیلی بیابی...

.

پ.ن 1: "دلنوشته های من و گولیور" از این پس نوشته هایی خواهند بود به یاد دوستی که برایم مهربانترین بود ... تا شاید روزی از روز های دگر دلیلی باشند تا بتوانم بگویم هیچگاه فراموشش نکرده ام...

پ.ن 2: دوستان همکلاسی عزیز مرسی به خاطر تلاش هایتان در شاد کردن...از استخر بردنم تا مهمانی گرفتنتان... ولی کاش می توانستم بگویم برایتان دلیل این همه غمگینی و در فکر فرو رفتن های این چند وقته ام را... شاید حق بدهید، شاید هم نه... ولی تنها کاریست که این روزها می توانم انجام بدهم... فکر کردن به یک دوست -بهترینشان- و خاطراتش....

پ.ن 3: چند روزیست فکر کردن ها و کنئکاوهای این چند روزه ام اعتماد به نفس نداشته ام را تحلیل داده است، شدیدا.... اگر کسی کمی اعتماد به نفس دارد به من قرض بدهد، کمی...

پ.ن 4: اگر دعوای صندلی قدرتتان به اتمام رسیده است لطفا مرا باز به اینترنت متصل نمائید... احساس مرده بودن و عذاب به آدم دست می دهد... یک چیز را هم این چند روزه فهمیده ام، لاگین کردن چقدر می تواند خطرناک باشد (یک پیشنهاد اساسی،همه DNS سرور ها را ببندید و برای چند سایت که فکر می کنین برایمان خوب است یک DNS سرور از خودتان بگذارید...آن وفت دیگر لازم هم نیست حتی به دنبال اینترنت ملی هم برویم)

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

اشک های یک دلقک...


وصیت می کنم جنازه ام را پس از مرگم به دریا بیاندازید تا آرزوها و خاطراتم را به دریا ببرم و با خود به گور نبرم....
یه روزی که روز نیست من از دنیا می رم.... و اون روزی که روز نیست حتما شبه.... اون روز که شبه حتما آسمون ابریه.... و من از دنیای شما می رم ...آروم آروم... و اصلا مهم نیست برای شما، مثل ریخته شدن یه برگ از روی سرو بلند جنگل آمازون بر روی رودی جاری و رفتنش به سمت دریا...
نامه آخر رو من نمی نویسم.... ولی شاید همون روزی که شبه، وقتی از خیابان عبور می کنم یه آدم خوشبخت پیدا بشه و منو با ماشینش به اون دنیا بفرسته... او نوفت صورتم به آسفالت می چسبه و برای اولین بار وجود این جسم خشک و سیاه رو با صورت حس می کنم... از اون پائین دیدن شما دیدن داره.... همه هجوم میارن و راننده فرار می کنه و هر لحظه از جون من کم می شه و شما فقط نظاره می کنید... چراغ ها به دور سر من و آمبولانس می چرخه و ماموران آمبولانس منو از زمین بلند می کنند و من هم از زمان بلند میشوم و درد تمام میشود...
همین الان که زندم می گم....
الان نگرانم... نگران پاسخ هر کرده و ناکرده ای که به خدا می خواهم بدم... اما یه چیز رو خوب می دونم... تمام احساس خواستن ها و خواسته شدن ها، دوست داشتن ها و دوست داشته شدن ها و دوستی هام رو یکجا به او پس میدم و خواهم گفت لایقی برایشان نبودم....
یه چیزی رو هم می دونم....
خدا از من می پرسه اگه به وجود من ایمان داشتی پس چرا اینقدر غمگین بودی؟ و من سکوت می کنم و یادم میاد تو این کارناوال دلقک وار دنیا پشت هر نقابی اشکی سرازیر بوده و پس هر لبخندی، اشکی... مثل حال و روز این روزهای خودم که اشک های جمع شده پشت لبخندم -برای دور شدن و از دست دادن یه بهترین دوست- داره آزارم می ده....

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۸

سکوت شاید برای لحظه ای...

امان از این روزهای تنهایی و دلتنگی
روز هایی که با در پی هم گذشتنشان
بر دوریمان، بیشتر و بیشتر پافشاری می کنند
و نیز بر دلتنگی هایم
بی آنکه من بدانم چرا....
.
پ.ن 1: بنا به دلایل شخصی یک دوست حذف شد و به جزئی از سکوتم پیوستند.
پ.ن 2: ... (شاید برایت دیگر مهم نباشند ولی هنوز برایم آنچنان عزیز و دوست داشتنی هستی که سه نقطه هایم حرف ها دراند برای گقتنت)
پ.ن 3: به قول دوست شاعر: کاش ماهیهای قرمز هرگز تنگ را باور نمی کردند...
.
یک عکس نوشته: بازار تهران... پیرمردی نشسته بر روی یک کارتون....با اندامی نحیف و عینکی ضخیم.... باکلاهی بافتنی بر سر...درحال لذت بردن از خوردن یک پنیر خامه ای با یک تکه نان کوچک...لذتی که مطمئنم کمتر کسی تجربش کرده باشه....
.
پ.ن 4: سبک نوشتاری باز تغییر کرد...هرچند پی نوشت ها آزادند بر بودن هر سبکی....

پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۸

در انتطار...


اوایل پائیز... یک روز آفتابی... کمی قبل از اينکه خورشيد برسد به يک وجب بالای نوک کوه...دخترک روی دوچرخه نرم نرم برای خودش می رود و زیر لب آواز می خواند....با لبخندی نشسته بر لب... نگاهش به سمت آسیاب هایی جلب می شود که با وزیدن باد سردی باز شروع به چرخیدن کرده اند... از فردا می خواهد کت بردارد، هوا دیگر سرد شده است...سايه‌ی برگ‌ها را روی زمين نگاه می‌کند و سعی می‌کند آرام پا بزند و زياد سر و صدا نکند... در دور دست مردی را می بیند... ایستاده در سایه و منتظر... صورتش را درست نمی بیند، دخترک دوست دارد بفهمد حوصله‌اش سر رفته يا دارد فکر می‌کند، ولی هنوز فاصله‌شان زياد است... همان‌طور نرم نرم پا می‌زند... لحظه‌ای که دوچرخه از کنارش می‌گذرد ناگهان مرد متوجه حضورش می‌شود. چرا صدايش را نشنيده بود؟... دخترک نگاهی می‌اندازد تا مرد را بهتر ببيند...می ایستد، مات و مبهوت... باورش نمی شود... او همان کسی بود که مرد در انتظارش را می کشید... مرد آمده بود...برای انجام قولش آماده بود...

سکوت...

سکوتم...
تنها واژه های جا مانده
از حسرت نبودنت باشد...
در لحظه هایی که پیش از نبودنت
دوست داشتنی ترین لحظه ها بودند
...
می دانم در حسرت حتی
بودن زیر نگاه مهربانت و سکوتم خواهم ماند
...
ولی باز هیچ نمی گویم
تا مگر ذره ای آزرده خاطر شوی
.
.
پ.ن 1: لطفا جدی نگیرید مرا و شاید حرف هایم را....
پ.ن 2: سعی می‌کنم ديگر کلمات را پس و پيش نکنم....می دانم و می گویی روان از آب در نمی‌آيند....عادت شده است دیگر...هر چيزی که عادت شد بد نيست، حداقل من دلم می‌خواهد اين طور فکر کنم.... یک دی بزرگ و یک دو نقطه بزرگتر...
پ.ن 3: تمام سعیت را می کنی تا برای دوستی که برایت بهترین است در عالم خودت سوپرایزش کنی ولی در نهایت این خودت هستی که سوپرایز می شوی....حس خوبی بود...خیلی خوب...
پ.ن 4: آقای Gulliver عزیز....Say well do better

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۸

شش....

فراموشم مکن
اگر تو بروی
که می دانم باید بروی
و من، تا سلام دوباره مان
آهسته آهسته خواهم مرد
در تنهایی پیله dبسته خویش
...
به چشمانم نگاه مکن
من نخواهم گریست
در شبی که ستارگان آرام آرام محو می شوند
در میان مهی که بینمان دمیده می شود
همان ستارگانی که
شاهدان رفتنت هستند
...
می دانم
چند روز دیگریشتر باقی نمانده است
برای کامل شده مه میانمان
و برای رفتنت
...
به سایه ام نگاه کن
دیگر نخواهی دیدش
وقتی که نور چراغ های کوچه مشترک روزگارانمان
-همان روزگاران خوب و خوش-
آهسته آهسته محو می شوند
...
...
رهایم مکن
در میان کور سوی خاطراتت
...
..
.
پ.ن 1: در روزی که می بایست روز بزرگی می بود اشتباه کاملا ابلهانه من باعث ناراحتی بهترینم گشتم...یک اشتباه تماما.... ....رسما اعلام می کنم من عذر می خواهم....هر چند دیگر بی فایده است
پ.ن 1+1: ممنون به خاطربودنت، به خاطز مهربانی هایت، به خاطر تحمل کردن هایت و به خاطر به وجود آوردن این شش ماه - 183 روز- خیلی خوب...مرسسسسسسسییییییییی
پ.ن 1+1+1: ....

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

به خاطر تو...

صبحی گرم و تابستانی....
...
صبح از خواب که بیدار شد دید "تنها" شده است... در فکر فرو رفته بود..در فکر تنها "گلش"... گلی که او مسئول دل مهربانش بود... و رفته بود...
همین دیشب... و او دلتنگش بود.... دلتنگ انتظار کشیدن و دیدن گلی که برایش همه چیز بود و دوستش می داشت...بیشتر از آنچه که قول داده بود بیش از آن نداشته باشد.....
روزها می گذشتند و دیگر گلی نبود که او بنشیند به انتظار بودن در کنارش حتی برای لحظه ای....و او مانده بود "تنها"....محو در عکس هایی که حسرت در کنارش بودنهایش را به یادش می آورد...با اشکانی حلقه زده در چشمانی که هر دو پیش از آن نیز شاهدش بوده بودند....
.
.
پ.ن 1: نبودن تو...و حتی تا ابد ندیدن تو...هرگز بهانه ای نمی شود.... برای از یاد بردن تو....
پ.ن 2: این روزها تصور نبودنت تنها چیز سختیه که برام وجود داره....باز هم بازی سرنوشت....ولی میدونی اگه برام اینقدر مهم و دوست داشتنی نبودنی، مطمئنا تمام تلاشم می کردم که منصرف بشی....
پ.ن 3: .... و .... و ....

یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۸

قصه دل...

در دلم خالی بود
جای خال نبودنت...
و من
به خیال خویش
نبودنت را هر لحظه
قصه می گفتم
برای
دلٍ تنگ خویش...
...
قصه هایی که
هر دم
با دیدنت...
زیر لب می سپارمت
به لحظه های نابی که
شاهد لبخند زیبایت بودم...
و به خدایی
که
می دانم بسیار دوستت دارد
...
...
و من
راوی این قصه های شیرین
به یاد آن لحظه ها
در دل خویش
با صدای بلند می خندم.....
.
.
پ.ن 1: ....
پ.ن 2: می دانی از چه می ترسم....از فردایی که....تو باز می گردی به گندمزاری که...من در آن برایت ...به جا پای خاطره ای بدل گشته ام.........لطفا در آن هنگام مرا بیاب....من هنوز زنده ام....هرچند با ستاره ای سوخته...در تاریکی تنهایی خویش...زنده...به یاد این لحظه های خوبی که این روزها بوده ای....
به عبارت دیگر پ.ن '2: کارهای بی فکر و شاید ابلهانه این روزهایم در دلجویی کردن از تو، تنها به دلیل ترس از دست دادن کسیست که بسیار بیشتر از یک دوست برایم بوده است...
پ.ن 3: روزی این را خواهم گفت، با غرور: "کوچک بود و مهربان...دلش را می گویم...ولی وقتی شکست...تکه هایش بزرگ بودند...آنقدر که....حتی کسی نتوانست خاکشان کند....و من بودم و آن تکه های دل مهربانش......و امروز این همان دل کوچک و مهربان سال های دور اوست...."

شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

166=13


اين همه شور و اشتياق و تب و تاب و خوشحالی های این روزهایش را....خودش به تنهایی با یک جمله به دستان خاکی خشک و نامهربان...به زیر سنگی فرو فرستاد...و او ماند...زانو زده بر خاکی خیس شده از اشکانی که...به خاطر رنجاندن بهترینش.... و او بود تنها کسی که روحش به عذاب آمده بود و می آمد.....
...
..
ولی او خوب می دانست باز خاطره تلخ دیگری را رقم زده است....بی هیچ خواستنی....
.
.
پ.ن3: رنجاندنت از یک سو و ندانستن بر چگونگی جبرانش از سویی دیگر...چند ساعتیست که دامنی گسترده بر سر دردم زده است...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸

طرح...

آن‌ دو در ملاقات‌های طولانی خود علاوه بر اينکه پيپ می‌کشيدند، در سکوت خود غرق می‌شدند. تنها صدای موجود خش‌خش مدادها و گه گاه زغالی روی کاغذهایشان بود که مشغول کشيدن طرح‌هايی از یکدیگر بودند که هرگز به کسی جز خودشان، نشان داده نمی‌شدند. خش‌خش‌هايی که وظيفه‌ای فراتر از آزار سکوت داشتند، آنان تنها راه اثبات وجود آن دو بودند ولی همان خش‌خش‌ها از محتوای طرح ها هیچ نمی دانستند، فقط معلوم می کردند که هر طرح چقدر زمان برده است و چقدر هر کدام از پآن دو غرق در نگاه پر از لبخند دیگری بوده است....
.
پ.ن 1: این متن نوشت شدنش دلیلی جز....شاید اگر نمی گقتی چنین پستی هیچ گاه نوشته نمی شد....آنهم درست در وسط دیدن یک فیلم...
پ.ن 2: این نوشته شاید یک میز کوچک که بر رویش دو استکان چای با دو صندلی گرد قدیمی را کم داشته باشد تا رخ دادنش میان آن دو تبدیل به یکی از آرزوهای من گردد...شکلات های لیکوردار بر روی میز فراموش نشود :)...
پ.ن 3: مزاحمت ها و زنگ زدن های گاه و بی گاه بیش از اندازه این چند وقته ام را به حساب دلتنگی های شدید این روزهایم بگذار....لطفا....
پ.ن 4: امروز آقای رئیس بزرگ پس از موفقیت های به دست آمده اعتراف به دشوار بودن و زیاد بودن کارهای من نمود....ولی طفلی حقوق بیچاره....
پ.ن 5: خوب بودن هایم این روزها محدود به مزاحمت های گاه و بی گاهم شده است....بد بودن هایم حتی احوال آقای زانو را چند وقتیست که پریشان کرده...

دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۸

سفرنامه پتروشیمی اراک

رکورد جدیدی که امروز شبت شد....رفتن نیم ساعته از میدان آرژانتین به سمت ترمینال جنوب....به قول آقای رئیس بزرگ پس از تنظیم آدرنالین خونمان، ترجیح دادیم بقیه مسیر رو با اتوبوس بریم.....و مسی 3 ساعته 5 ساعت گذشت هرچند فیلمی را دیدیم که فیلمنامه اش گویا در سال های خیلی دور فیلمنامه نویسی به ارث گذاشته بود...نکته جالب فیلم صداگذاری صدای بهروز وثوقی( که برای من و آقای رئیس بزرگ اعصاب خورد کن بود ) بر روی یک بازیگر یا بهتر بگویم یک ورزشکار باشگاه بدنسازی بود.... ولی در کل فیلم داخل اتوبوس باعث شد که کلی با آقای رئیس بزرگ بخندیم....کنار جاده پر بود از دشت گل و من رو یاد این جمله شاهزاده کوچولو می انداختن که می گفت "شما سر سوزنی به گل من نمی مونین و هنوز هیچی نیستین، نه کسی شما رو اهلی کرده و نه شما کسی رو"....پترشیمی اراک....تحویل گرفتن من به صورت شدید....جالب ترین قسمت آنجا بود که وقتی آقای رئیس بزرگ و رئیس بزرگ پترشیمی مشغول صحبت بودند و من مشغول لذت بردن از نوشیدن چای داغم...آقای رئیس پتروشیمی به آقای رئیس بزرگ برگشت گفت: "البته آقای مهندس بیشتر می دونند من چی می گم" و من تو دلم کلی خندیدم و به خوردن چاییم ادامه دادم تا معلوم نشه که دارم می خندم.....اتفاق جالب دیگه سوار شدن به تریلی بود که شوار شدن بهش شبیه به کوه نوردی بود....الان فقط سه وسیله مونده که با آقای رئیس بزرگ با هم سوار نشدیم: 1-زیر دریایی 2- فضاپیما 3-ماشین کمباین که باهش گندم برداشت می کنند!!!.....در راه برگشت با دیدن یکسری آدم باز یادم افتاد که آدم تو یه شهر چقدر می تونن سبک زندگیشون صرفا به دلیل محل زندگیشون فرق کنه....در راه برگشت مادر دختر 1 ساله ای که شدیدا در راه تلاش برای حفظ حجاب فرزندش بود و او را رسما داشت خفه می کرد....فسمت جالب و هیجان انگیز ماجرا این بود که آقای رئیس را هم در راه بازگشت به "چی توز موتوری" معتاد کردم :))...هوا تاریک شده و من هنوز به خونه نرسیدم..........
.
.

پ.ن 1: دلیل اصرارم بر بزرگ بودن آقای رئیس اینکه آخه خود منم مثلا رئیسم..
پ.ن 2: شدیدا حال و روزم بد است....با وجود میل فراوان به گفتگوی هرچند کوتاه تلفنی با اویی که از بودنش شدیدا احساس خوب بودن و خوشبختی می نمایی....ولی به دلیل بد بودن حالم و نخواستن از شریک کردنش در آن نمی توانی و یا به خودت اجازه نمی دهی که زنگ بزنی....در حالی که می دانی باید جویای حالش می بودی....آن وقت است که حالت بدتر هم می شود.....
پ.ن 3: کاش می گذاشتی برای رو کردن آس دلم همه دستم را خالی می کردم....شاید قمارباز خوبی نباشم ولی می دانم ارزش خالی کردن دست برای رو کردن آس دل را داری....
پ.ن 4: اخیرا دارم از گوش کردن به آلبوم Absolute Lovely Songs لذت می برم... مرسی سایت allyoulike به خاطر دادنش به من.
پ.ن 5: تقدیم به...مممم...به.....
همچو گل شو باده‌ي گل نوش فام...............همچو بلبل سوي گل پيغام ده
پ.ن 6: شاید باید این همه را برای کسی می گفتم.....و شاید این تغییر در سبک نوشتنم دلیل دیگری بر نه چندان مساعد نبودن حال و روز این روزهایم باشد
پ.ن 7: تغییر آدرس وبلاگ با یک دش دلیلی ندارد جز....دوست نداشتن بر دانسته شدن توسط آنهایی که ممکن است روزی بازخواستت نمایند

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

تو...

حال من خوب است...
وقتی هنوز در نگاهم " تو" دیده می شوی
من آرام هستم...
با گریه هایی که مرا،
غرق در سکوت خویش کرده اند...
معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من...
کاش هر گز آن روز نیامده بود
کاش....
.
پ.ن 1: تعجبت را در هنگام زنگ زدنم که خبر از آمدن پیکی را می داد...با نقشه کشیدن های قبلش در سر کلاس...مچ بندی که شاید نشانه ای از شور و شوق فراموش شده سال های کودکیم بود..
..را دوست داشتم...
پ.ن 2: خودم هم نمی دونم می خوام چی کار کنم یا اصلا می تونم کاری بکنم یا نه....یه تصمیم که حتی فکرش هم ویران کننده است...دیگه نمی تونم بنویسم....فقط.....نه.....لطفا....

شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۸

چشم...

این شعر حسین پناهی را دوست می دارم(البته با کمی تغییر)....هنوز تصویر خاکتری رنگش را بروی نوارش خوب به خاطر دارم:
.
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمانم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سپیدی چشمان نگاه کن
باران در چشمان من است
به اشکهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمان اشک آلودم نگاه کن....

بدون شرح...


دستانم را بگیر
و دوستت داشتنم را برای لحظه ای باور کن...
همین یک لحظه
رسیدن به تو و مهربانی هایت،
غنیمت است...

.
پ.ن 1: و من اکنون...دلتنگ لحظه به لحظه ی خاطره انگیز بودنت در کنارم...بی آنکه بتوانم چیزی بگویم...به گوشه تنهایی خویش پناه آورده ام
پ.ن 2:....

به یاد 144 روز...


آرام و بی صدا آمده بودم
با نی لبکی خیالین در دست...
تا شاید روزی بتوانم...
لبخند زیبایت را به نگاهت
و گرمی نگاه مهربانت را
به چشمان زیبایت
بازگردانم...
ولی گویی هیچ گاه نتوانستم...
..
.
پ.ن: 12 آذر(دوم دسامبر)....

سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸

اشک...


شاید حرف هایم
واژه هایی جامانده از ترس از دست دادنت باشد
پس چیزی نمی گویم...
تا بیش از این دیگر آزرده خاطرت نسازم...
...
ای کاش آن لحظه ها،
که صدای اشکانت را می شنیدم،
آرام و بی صدا به خوابی ابدی فرو می رفتنم...
تا دیگر نه من وجود داشتم
و نه اشکانی که صدایشان شنیده شود....
.
.
پ.ن 1: بار دومیست که اشکی، بغض در درون گلوی خودم را هم می شکند..با این تفاوت که اینبار خودم مسئول آن اشک ها بوده ام و هستم....
پ.ن 2: پیشنهاد مدیر بودن شرکتی با چند صد میلیون سرمایه و در اختیار گذاردن تمام اطلاعات آن شاید اتفاقی باشد خوشایند ولی ترسی را در من بر می انگیزد از نتوانستن در انجام دادنش و مسئولیت هایش....
پ.ن 3: خودم می دانم چند وثتیست آدم ترسویی شده ام...ترس از...
پ.ن 4: تا پیش از این فکر می کردم یا بهتر بگویم که خیال می کردم زندگی همیشه فرصتی را برای جبران اشتباهات کنار گذاشته است... ولی برخی اشتباهات هستند با اینکه زمان برای جبرانشان هم داده می شود ولی دیگر امکان جبرانش وجود ندارد و تنها کاری که می توانی انجام بدهی...افسوس و حسرت خوردن است و بس....
پ.ن 5: به زبان آوردن چیزهایی که هیچ گاه از درون دلت به بیرون راه پیدا نکرده بودند...با مکس های مکرر و کس کننده در تردید بر به زبان آوردنشان...کار سختی بود...بسیار سخت....
پ.ن 6: احساس گناه گاهی آنچنان در مانده ات می کند که دستانت را همانند دستمالی در اطراف سری که دردش گرفته است، می گیری و شروع می کنی به خیره شدن به سقف و وقتی به خودت می آیی می بینی که ساعت ها گذشته است و حتی زمان هم به مجازات اشتباه نا خواسته ات تو را به فراموشی سپرده است....

پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۸

پاندا...



چی شد اون قصه ی ما؟
که برامون می گفتی
همون قصه هایی که
همش راست بود....
نگو، نگو که همینه...
همینه قصه ما
دیدن و دم نزدن
از فرداهایی که گم شدند
از خستگی هایی که انتهایی ندارند
و از خنده هایی که به خاطره ها سپرده شده اند
.
.
.
پ.ن 1: گاهی آدم نوشتنش نمی آید بعد وسط نوشتن مقاله... وقتی که آسمون می خواد صداش رو به گوش همه برسونه و اشکهای سنگ شدش رو به همه نشون بده...با خودت فکر می کنی یعنی آسمان هم دلش می تواند بگیرد؟...و آن وفت همه چیز را ول می کنی و شروع می کنی به نوشتن...حداقل برای دل آسمان نوشتن....
پ.ن 2: با تمام خستگی ها و بی حوصلگی ها و در فکر فرو رفتن های این چند وقته....گرفتن عیدانه های زیبا و خواندنی و از آن مهمتر سوغاتی های فوق العاده از چین....چیزهایی بودند که در این چند وقت همیشه با دیدنشان به یاد هیجان گرفتنشان، نقش لبخند را بر روی لبانم می نشاندند....ممنون به خاطر همه چیز
پ.ن 3: به رسم تبریکات سر کلاسم، سال نو مبارک با تاخیر یک ماه....
پ.ن 4: دوربین عزیز Canon مهمان تازه واردیست که قصد دارد در آینده عکس هایش را در اینجا به نمایش بگذارد...:)
پ.ن 5: یک چیز را می دانی دلتنگی های شدید این چند وقته، دارند بر خلاف دستورت مبنی بر....عمل می نمایند، شاید به قول پادشاه شازده کوچولو، باید از هر کسی چیزی رو توقع داشت که ازش ساخته باشد.

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

یکی بود و یکی نبود...

کاش بودی و برام می گفتی...
از قصه گرگ زمون...
..
...
یکی بود و یکی نبود...
لحظه ها گرم بودند و
من مست صدای بارون...
ولی،
گرگ زمون بود
تو این دشت خمور...
به خدا، بی خبر بودم از این
گرگ زمون...
...
..
فردا شد و
گرگ پرید و گله را درید...
خنده ام رو خورد و همه احساسم رو جوید...
تکه ای نگذاشت و
همه چیز را درید...
گرگ خندید و رفت ..
و من همچنان، مست تماشای بی رحمی گرگ زمون...
.
.
.

پ.ن1:می دانی...زندگی شبیه رودیست...پر تلاطم و پر موج و خروش...ولی در این رودخانه متلاطم باید شناور باشی تا فراز و فروزش را احساس کنی...اما گاهی آدم غرق می شود در این رودخانه و دیگر نه فرازی می بیند و نه فروزی...با اینکه دست و پا می زند...دیگر نه کسی صدایش را می شنود و نه خود می تواند حرفی بزند...آن وقت حرف هایی را که در گلویش گیر کرده اند را مجبور است در دل فرو دهد و.......
پ.ن2:دیدار های کوتاه در این چند روزه با وجود کوتاه و مختصر بودنشان با دوست سابقاّ نیمه انگلیسی!! خیلی خوب و خاطره انگیز بوداند...از صبحانه چند دقیقه ایش گرفته تا آهنگ گوش کردنها و رقصیدن هایش....یا....دیدارمان برای آخرین با در آخرین روزهای سال 1387..با وجود به یکباره بودنش و در حالی که تمام عوامل دست به دست هم داده بودند...خیلی خوب بود برایم حتی منتظر ماندهایش...
پ.ن3: شاید دلیل تکرار مداوم جملاتم دیروزم، از فشار خستگی مفرط من و آقای زانو و مهتر از آن گشنگی هردویمان بوده باشد ;))
پ.ن4: بیشتر اوقات می دانی که دیر می آید و تو-شاید برحسب عادت- سر موفع حاضر می شوی و به انتظار می نشینی... ولی به ندرت پیش می آید که با اینکه می دانی او تمام سعیش را خواهد کرد تا سر وقت بیاید...ولی تو برای اینکه باز منتظرش بمانی اینبار زودترمی روی تا شاید به قول خودش که گفت "جايي شنيده است که قرار رو بايد ساعت 10 گذاشت...بايد از 9 تا 10 منتظر بود...فاصله ي بين بي کسي و همه کسي...گفتم چرا...گفت 9 يعني يه مرد که در کنارش هيچ کس رو نداره حتي اگه يه دنيا رو داشته باشه...اما 10 يعني يه مرد که همه کسش پيششه حتي اگه دنيا رو هم نداشته باشه"...(البته با کمی تغییر:)
پ.ن5: مرام نامه این دست نوشته ها گفتن از ناگفته هایست که در مقابلشان فقط می توان سکوت کرد ولی شاید لازم باشد بگویم دلیل اصلی این پست...کوتاهی در توانستن به دعوت کردن یک دوست برای خوشحالی چهارشنبه سوری و عذاب وجدان های بعدش بوده است...

پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۷

یکصدمین روز


100 روز گذشت
در جستجوی لبخند هایت،
که دوستشان دارم،همانند نامیدنت....
نامیدنی که...
در سیاهی تنهایی هایم،
یادآور خاطراتی هستند که،
دلتنگی هایم را نوازش می دهند...
...
...
پ.ن1: گاهی انسان کاری می کند و خودش هم می ماند که چرا این کار را کرده است...یعنی می داند نباید چیزی را بگوید ولی در یک لحظه همه چیز فراموشش می شود (فقط با یک سئوال دو کلمه ای) و هر آنچه را که باید و نباید بگوید به زبان می آورد بی هیچ فکری... حال مسئول است،مسئول ناراحتی هایش و در فکر فرو رفتن هایش...همانند امروز من...
پ.ن 2: بزرگداشت یکصدمین روزش خاطره انگیز بود...فراموش ناشدنی نه به اندازه اصلش...همه چیزش را از همان ابتدا تا انتها دوست می دارم...شاید ارزش انتظار چند روزه اش با درد های آقای زانو در پسش را داشت...

عادت

آسمان صاف است...
ولی آسمان آبی چه می شنود و چه می داند،
صدای باریدن دلی ابری را
وقتی که تنها دل خوشی هایش
آرام و بی صدا
از او گرفته می شوند...
آخر می دانی،
سخت است برایش...

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷

بعد از مدتها (17 اسفند 88)

نه من سراغ شعر می روم
و نه شعر از من ساده سراغی می گیرد
من همانم
آن ساده همیشگی
با حرف های بسیار همیشگی...
...پشت سرش

پ.ن 1: گاهی می شود حرف های بسیاری برای گفتن برای دیگران داری ولی وقتی نوبت به گفتن حرف هایی برای خودت می رسد کم می آوری...آنقدر کم که همه چیز را خراب می کنی...
پ.ن 2: امروز را با تمام خراب کاری هایم دوست می دارمش...چون برای رسیدن به آنچه که دوستش می دارم ... دیدنش را، شنیدنش را،شور و هیجانش را، خودش را... یک قدم، هر چند کوچک، برداشتم....
روز خوبی بود...شاید روزی برسد نه یکسالگیش بلکه چند سالگیش را بتوانم تبریک بگویم
پ.ن 3: 7 روز دیگر...
پ.ن 4: می دانی این پست تصویری ندارد و هیچگاه نخواهد داشت....چون خودش برایم تصویری خاطره انگیز است....

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷

تقدیر

چون دری بسته شد، دری گشوده شد...
چون راهی گشوده شد دری بسته شد...
و این قصه حکایت از آن است که
تقدیری در راه است....
و در این راه
گویی تقدیرما جز درهای بسته نبوده است...
.
.
پ.ن: گاهی در زندگی حرفت می گیرد، احساست می آید و داستان داری... و در به در به دنبال یک گوش شنوا می گردی... ولی نمی توانی حرف هایت را به آدم های اطرافت بزنی... این خیلی بد است که حرف هایت در گلویت قلمبه شوند و ورم کنند... و با این حال گاهی که به ظاهر خیلی آرامی، می خواهی یقه‌ی یک نفر را بگیری و توی سرش داد بزنی که آهای من یک داستان دارم یک داستان مهم برای گفتن دارم، چه کنم؟

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

عصای تنهایی


آرامش غم انگیزیست...
آرامشی در پس طوفانی شدید...
رها گشته در گوشه امن تنهایی خویش...
غرق در دلتنگی های سرد زمستانی...
چشمانم را می بندم...

و زمزمه هایم آغاز می شود....
تکیه زده بر عصایم.

.
.
.پ.ن1: روزگار غریبیست...نازنین...کم نیستند...یا یهتر بگویم فراوانند کسانی که دم از دوستی و صد چیز دیگر می زنند و بعد به آسانی فراموش می کنند حتی گفته هایشان را و هر چیز دیگری که از میدان دیدشان خارج می شوند...مانند من...و شروع می کنند یه فاصله گرفتن ...دور می شوند...دور دور...
حس خوبی نیست که بعد ده روز بی خبری مطلق لنگ لنگان به زندگی روزانه ات برمی گردی و پرسیده می شوی از حالت و در دلت در جوابشان با خودت می گویی آن ده روز کجا بودید پس؟ حتی عدم حضورم را احساس نکردید...الان هم بی زحمت حضورم را نادیده بگیرید مثل سایق
.پ.ن2: در یک کار تحقیقاتی که به صورت کاملا عملی توسط من انجام شده و هنوز هم در حال انجام است به این نتیجه رسیدم که عدم حضور هر چیزی غم به همراه دارد... حتی اگر آن یک چیز درد باشد آنهم دردی که باعث دیده شدن اشک هایت بعد از سال ها باشد...چیزی که این روزها گرفتارش هستم و با پ.ن1 تشدید ...
.پ.ن3: عصایم را که این روزها، به تازگی باهم همگام شده ایم را...با نقش های نقش بسته بر رویش...یادگار پدربزرگ بودنش را...دوست می دارم
.پ.ن4: می نویسم شاید چون باید نوشته شوند...درد زانو و بیمارستان بودن پیش ازروز تافل...درد تخلیه صد سی سی آب از زانو در روز بعدش...ریجکت شدن مقاله ات...از دست دادن مسافرت جزیره...و گرفتن نمره ای شاهکار...

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷

آسمان

ای کاش می دانستم
در دل آسمان چه می گذرد
که این چنین
در تاریکی خود فرورفته است و
گاه و بی گاه باریدنش می گیرد...
...
..
شاید گریه اش...
به حال کودکی باشد
که اشکهایش در طلب خواسته ناچیزش
نفسش هایش به شمارش انداخته است...
و یا شاید هم نمناکیش...
به حال نوزادی باشد
که در آغوش پدر- نشسته در کنار دیوار-

کارش پیوند دادن تاریکی این شب های سرد به روشنایی سپیده دم صبح است...
...
ولی گویی آسمان هم در دانستن حکمت این عادلانه ها مانده است...
..
..
پ.ن 1: به قول دوست نیمه انگلیسی و به زبان دل خودم: حتی نمی دانیم که اشتباهایمان کجاست، چه برسد به اینکه بدانیم چرا باید سزاوار این گویی عادلانه ها باشیم....و در نهایت منطقی ترین جوابی هم را که می توانیم بیابیم...این باشد که حکمت ندانسته ای دارند این گونه سزاوار بودن ها...
پ.ن 2: چقدر سخت و غیر ممکن است که در گفتگویی دوستانه باشی و از سوالاتی پرسیده شوی که تا آن لحظه برای خودت هم همواره سوال بوده اند و در آن لحظه به ناچار سعی کنی جوابی پیدا کنی...نتیجه: بی ربط ترین جواب های ممکن:(
پ.ن 3: کودکی در طلب خواسته ناچیزش...و مادرش ناتوان از برآوردن حتی آن خواسته کوچک فرزندش...در آن لحظه متوجه می شوی...آن چیزی که اشک های آن کودک را باعث شده همان چیزیست که تا آن لحظه همیشه لبخند بر لبانت می نشاند و همان لبخندها وسیله گشته اند برای ویرانی بر روی سرت....
پ.ن 4: شکست دیگری ولی اینبار نه از جانب خودم، از سوی هلند...بعضی وقت ها لازم است... ولی فقط بعضی وفت ها، نه همیشه...

پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۷

فانوس

فانوسم کجاست؟ گویی مدت هاست که قدم در بی راه ای بی انتها گذاشته ام...گم گشته ام...ندیده اید مرا؟!

پ.ن: چه زود فراموش می شوم از خاطرات...انگار زندگی با خاطرات فقط مال من است...

چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۷

گذرگاه تنهایی

در گذرگاهی که از آمدن و رفتن غریبانه عابرانش،
به ستوه آمده است...
خسته و گریزان از تمام عابرانش...
غرق در تنهایی سرد خویش...
از دل ابری خویش و از ابرهایش که هوای باریدن دارند،
سخن می گویم...

.
پ.ن: رانندگی در 2:30 صبح، تنهای تنها، تجربه جالب انگیزی بود و جالب تر، گرفتن برگه معاینه فنی با یک خودرو برای دو خودرو

دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷

دنیای رنگارنگ...

دیر زمانیست که با خود می پندارم:
کاش می توانستیم در این دنیای پر از رنگ و راز،
رنگ خود را داشته باشیم...
رنگی که با همه متفاوت بودنهایش می شد در کنارش،
آرام زندگی نمود...
آرامِ آرام...
و بروی همه چیزهایی که سعی بر این دارند
آدمی را با خود هم رنگ نمایند،
خطی پررنگ کشید...
...
..
راستی فراموش کرده بودم، دنیای من که سیاه و سفید است...
بی هیج نشانه ای از سپیدی...
پس می نویسم در حصرت داشتنش،
داشتن همان سپیدی نداشته اش...

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

دوستی با...

همیشه دوستی با حیوانات را خیلی ساده یافته ام، زیرا عشق و علاقه آنها غیر مشروط است. آنها قابل اعتماد، با وفا و بی توقع هستند، با این استثناء که خواهان عشق و علاقه متفابل می باشند...
.
.
پ.ن1: یادشان به خیر... خرگوش سفیدم را می گویم... جوجه کوچکم را می گویم که مرگش مساوی بود با یک ماه بیماریم...بچه گربه ام را می گویم که من را می شناخت...لاک پشت هایی که یک روز با هم بودیم(فونقولی ها را می گویم)....

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

تکه ای از یک کتاب


خسته از کار روزانه...در جستجوی جایی برای نشستن و خوردن یک فنجان قهوه داغ در یک کافه، قدم از قدم های خسته ات بر می داری... ناگهان زنی چند برگی را جلوی رویت می گیرد و می گوید:
"بفرمائید،بخوانیدش ولی به کسی ندهید و اگر هم خواستید بدهید کپی بگیرید و بدهیدش..."
زن میانسال به راهش ادامه می دهد...آنقدر سریع اتفاق می افتد که بهتت می گیرد....چند برگی از فصل شصتم کتابی با نام "ترانه هایی که مادرم..." به همراه اصلاحاتی در گوشه کنارش که با مداد نوشته شده اند... و این گونه است که می خوانیمش:
"قادر نیستم برای زندگی جمع بندی خاصی را ترسیم نمایم چون زندگی پدیده ای است پیوسته در حال رشد و انکشاف. نمی دانم بعد از این چه خواهد شد. بیش تر از هر چیز دیگر دلم می خواهد بدانم که بالاخره سرنوشتم چه گونه ختم می شود. هیچ موقع تلاش نکرده ام که موفقیت کسب کنم این اتفاق همین طوری شکل گرفت، فقط سعی من بر این بود که زنده بمانم. اکنون به بعضی از کارها که در طول زندگی خود انجام داده ام با حیرت نگاه می کنم...."


جمعه، دی ۲۰، ۱۳۸۷

گمشده

آسمان ابریست،
و خورشید چه می داند..
که نوری دیگر برین زمین باران زده نمی تابد...
و من عابری تنها،
به دنبال سایه گم گشته خویش...
سرگشته و پریشانم...
.
.
.
پ.ن1: آدمها آنقدر زود عوض مي شوند...آنقدر زود که فرصت نمي کنيم به ساعتمان حتی نگاهي بيندازيم و ببينيم چند ثانیه بين دوستي هایمان تا دشمني هایمان فاصله افتاده است... و دور می شویم...آنقدر دور که از یاد می رویم...
پ.ن2: دوستی با دوست نیمه انگلیسیم!! را دوست می دارم...به باور من انسان ها زمانی می توانند یکدیگر را دوست خطاب کنند که دوست باشند بی هیج نقطه اشتراکی...می نویسم تا یادم باشد... قول درست کردن کیک را...