سه‌شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۵

می سپارم...



می سپارم چشم هایم را به دیوار

حرف هایم را به در

دست هایم را به خاک

شکوه هایم را به سر .

می سپارم خاطراتم را به باران

لحظه هایم را به باد

خوبترها را به رود

بدترین ها را به یاد .

می سپارم خندهایم را به غم

اشک هایم را به شوق

بغض هایم را به صبر

حال خوبم را به بغض .

می سپارم دردهای سینه سوزم را به هیچ

رنج های پینه دوزم را به دست

دردهای جان سوزم را به تن

ناخوشی ها را به هست .

می سپارم بهترین ها را به پس

تازه ترها را به پیش

کهنه تر ها را به خویش

وآن هوس ها را به می .

می سپارم نامه هایم را به مور

یا به دست موش کور

یا دهم بر دست باد

یا برم با خود به گور .

می سپارم گونه هایم را به اشک

اشک هایم را به چشم

چشم هایم را به دل

عقده های مانده در دل را به خشم .

می سپارم عاقبت این جسم خاکی را به خاک

روح سردم را به هور تابناک

خاطراتم را به دست باران پائیزی

لاشه ام را هم به دست مردمانی اینچنین خشمناک .



پ.ن 1: همواره کسانی بیشتر از همه ناراحتت می کنند که تمام سعیت را می کنی که ناراحت نشوند.

پ.ن 2: براي دوستانت يك دوست واقعي باش، حتي زماني كه به تو بدي ميكنند.

پ.ن 3: کسی چیزی داره که بخواد به من بسپره؟؟

دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵

آخر بازی...


...

هام: اما تو هم می خوای من رو ترک کنی.

کلاو: سعی می کنم.

هام: دوستم نداری.

کلاو: نه.

هام: یه وقت دوستم داشتی.

کلاو: یه وقت.

هام: خیلی زجرت دادم.{مکث}این طور نیست؟

کلاو: موضوع این نیست.

هام: {تکان خورده.}خیلی زجرت ندادم؟

کلاو: چرا!

هام:{آسوده خاطر}آه،من رو ترسوندی!{مکث.به سردی}من رو ببخش.{مکث.بلندتر}گفتم من رو ببخش.

...

ساموئل بکت

-آخر بازی-

پ.ن 1: كسي انگار...در گوشم...میو میو مي كند!!!...كه تو را از دست داده ام!!!

كسي انگار كه بگويد...پاييز آمده...تا زمستان بياورد...و زمستان را...کو تا بهار...شاید دیگر فرصتی نباشد...


سه‌شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۵

غم نوشته ها


یکی آمد و گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است

...
و همه رفتند...

همه...

...

ولی اونائیکه واقعا

باید گوش می کردند...

حتی...
حرف های اتاق دلم روهم تماشا نکردند....

پ.ن 1: حالم از این روزا که مثل همین برف که می یاد و فوری آب می شه و می ره، داره بهم می خوره...

از هر کاری که می خوام بکنم و نکنم ،وقتی یاد کنکور می افتم، منصرف می شم... آخرشم درس هم نمی خونم!!!

پ.ن 2: چه خوب بود اگر آدم ها کمی فقط کمی- بیشتر برای هم ارزش واحترام قائل می بودند... ولی چه بد که ما در دنیای قطعیت هاییم و این "ای کاش ها" در این دنیا هیچ معنایی ندارند...

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

(2)خطاب به....


چرا نمی شود جلوی اشتباه را گرفت؟

چرا نمی توان خود را فریب داد که "اشتباهی نکرده ایم؟"

چرا همواره خود را به جایی می رسانیم که اجازه می دهیم قانون های خود را زیر پا بگذاریم- بگذارند-؟

می دانم،گفته بودم که نه من دیگر از برایت چیزی خواهم گفت و نه تو دیگر انتظار شنیدن حرفی از من خواهی داشت...

ولی...

امروز در کمال وقاحت در مقابل "اوی" درون خودم ایستادم و گفتم:"اینبار می گویم،چون لازم است که بگویم"

می گویم...

...

...

...

توی دلم با خودم فکر می کنم اگر چیزی نگویم بهتر است ،انگار ...!!!

پس ...

سکوتی دگر باره...

با خودم فکر می کنم ...

در این هنگام سخت ترین لحظات، زمانی فرا خواهند رسید که نمی توانی تقصیر را گردن کسی بیندازی وهرچقدر هم که تلاش می کنی انگشت تقصیر در نهایت سوی خودت و تنها خودت نشانه می رود، چون همه چیز از اشتباهات خودت سرچشمه می گیرند...

با این حال بازهم در تلاشی که توجیهی بیابی،لااقل برای خودت ...

....

همیشه بزرگترین تسلی که برایت ییدا می کنند "فراموش کن،عادت می کنی" است. اما عادت می کنی یعنی چه؟ یعنی روزی می رسد که برایت بی تفاوت می شود؟ یعنی ارزشش را برایت از دست می دهد؟ که دیگر آن جای خالی آزارت نمی دهد؟

نمی خواهم فراموش کنم . . . می خواهم بازهم خاطراتش در خاطرم باشند . . . نمی خواهم عادت کنم

نمی دانم...

ولی ،انگار ...

بدین گونه بهترست(حداقل برای حفظ احترامم) ...

.....

پ.ن1:من همچنان همان اوی سابقم ... بی هیچ تغییری ... شاید کمی خسته تر ...

ولی ای کاش، یکبار...

فقط برای یکبار...

در رفتار خودمان می نگریستیم و دلیل رفتار دیگران را در رفتار خودمان کنکاو می کردیم ...

(این را خطاب به تویی می گویم که به گواه نوشته هایت من را احمق ومغروری بیش نمی دانی!!!)

پ.ن2 : به باور من، براي يك زندگي پر نشاط واميد، تنها، بودن كافي نيست .تنها بودن هم كافي نيست، اما بودن تن ها با هم كافي است.

پ.ن3 :اینها تماما تنها تفکراتم بودند، همچنان گفتن هرگونه چیزی را تکیب می کنم!!!

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

اشک

وقتی کسی می رود، هیچوقت واقعا از اینکه رفته، از اینکه این دنیا را با تمام زشتی و زیبایی، شادی و اندوه و لذت و رنج ترک کرده است ناراحت نمی شوی...

همیشه دلت به حال خودت می سوزد که رها شده ای و تنها مانده ای...

اشک های گم شده ات را فرو می ریزی. . .

بر لحظاتی که می دانی فقط سکوت و تنهایی و آن اشک ها پرشان خواهند نمود...

بر خلا تاریکی که زندگیت را تسخیر کرده، بخاطر آن حفره سیاه و سردی که در قلب مهربانتر از مهربانت ایجاد شده و می دانی که هیچ وقت پر نخواهد شد...

کاش می دانستم...

بخاطر لحظاتی اشک می ریزی که می توانستی با او باشی و نبودی...

بخاطر خاطراتی که می دانی هیچوقت تکرار نخواهند شد...

بخاطر خاطراتی که می خواستی با او داشته باشی و اکنون نداری...

...

آرزو می کنی کاش هر لحظه ات و هر سنگفرشی خاطره ای از او نبودند. . . آرزو می کنی کاش اینقدر دوستش نداشتی . . .

...

اندوهی است که همه وجودت را پر می کند . . . اندوه نسبت به آنقدر زود رفتنش، که توانست تو را ترک کند و تنهایت بگذارد؛ خشم نسبت به خودت که وقتی فکر می کردی دیگر همه چیز را دیده ای و لمس کرده ای و از سر گذرانده ای در لحظه ای می فهمیم که باید باز هم بتوانیم چنین دردی را حس کنیم باز هم باید آرزوهای محال داشته باشیم؛ آرزوی ...

....

الان حرف ها زیادند و اشک ها زیاد تر و نیز فکرها آشفته تر، اما دیگر توان بیان نیست جز یک جمله...

گ...مراقب اشک هایت باش، هرچقدر هم زیاد باشند...

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

دلی که پر بود و هست


يه ذره خسته ام....نميدونم چرا....درس....پروژه...مریضی...زندگي…از تار موي سپيدي كه هر روز صبح تو آينه مياد جلو چشمم و گذر عمر لعنتي رو تداعي ميكنه!"يادم ميافته چقدر زود دير مي شود،گاهي"

آره....اين منم....منم که كم آوردم....تو جدال زندگي....يه زمانهايي ديگه نمي توني بگي داري مي جنگي... ميكشي كنار(باید بکشی کنار) تا نفسي تازه كني

چه زندگيه كمدي واري داشتم! بعضي وقت ها دوست دارم برگردم به اون روزها...روزهايي كه خيلی صادقانه به آدم هاي دور و برم نگاه ميكردم.روزهایی که ساده بودم... روزهايي كه بي غل و غش بوديم....ساده و بي آلايش....حداقل آدمهایی که دوروبرمون بودن برامون مصداق پاكي بودن مگر اينكه عكسش بهمون ثابت ميشد و چقدر زود حيف شد اون افكار. چقدر زود و چقدر سریع چرخش ۱۸۰ درجه اي تو افكارمون پيدا شد و چقدر زود بدبين شديم...چه راحت آدم ها را سلاخی می کنیم... لابد اگر اينجوري نمي شديم همون جامعه ی گرگ وار می خوردمون

اين روزها تو جایی که داره بیشتر همون عمر لعنتی می گذره (وامروز مراسم بزرگداشتشو برگذار می کنم) بدجوري احساس تنهايي ميكنم... بودن در كنار آدمهایي که حتی سعی دارن نظرشونو حتی راجب خودت ازت پنهون کنند...بودن در كنار آدمهاي كه آنقدر توپشون پره كه حتي پتانسيل اين رو دارن كه به راحتی....من دلم یه دوست دیگه می خواد درست مثل دوستی که از سالها پیش با هم بودیمو تا الان هیچ وقت همدیگرو تنها نذاشتیم.

همه اینا رو گفتم تا آخربتونم این" پ.ن" رو بنویسم!!!

پ.ن:خطاب به....قول نمی دهم ولی سعی خواهم کرد که دیگر از برایت ننویسم، هیچ گاه دیگر، که دیگر توهم مجبور نباشی در ناکجاآبادها سلاخیم بکنی و هم، احمق تصورم بکنی.

تنهای تنها



یک شب بارانی ...

تنهای تنها ...

شاید هم یک تنهایی تامل برانگیز ...

دست خودم نیست ...

بغضمم گرفته ...

قرار است تنها نباشم ...

ولی هستم ...

....

توی این سکوت تنهایی با خودم فکر می کنم ...

....

ميشه به يکي يه بار گفت
"دوستت دارم" و تموم ...
ميشه به يکي دو بارگفت
"دوستت دارم ، دوست دارم " و تموم
ميشه به يکي سه بار گفت
"دوستت دارم ! دوستت دارم ! دوستت دارم! " و تموم
ميشه يکي رو ديد ...
دوستش داشت زياد ...

خیلی زیاد ...
ولی
چيزي نگفت ...

شاید هم گفت ...

ولی ...
ميشه بره ...
ميشه بری ...
تو دلش ...
تو دلت ...
هي بپرسه ...
هی بپرسی ...
"اگه دوسم داره پس چرا تنهام گذاشته؟"
"اگه دوسم نداره پس چرا ناراحتیم ناراحتش میکنه؟"

....

ولی خودم بهش گفتم...

بایدم می گفتم ...

"برو که نمی خوام بمونی و بسوزی به ساز دلم و مثل یه شمع تموم بشی..."

....

خسته ام ...
خوابم میاد ...
و همچنان تنهاییم پابرجاست ...

....

قرار است تنها نباشم ...

ولی هستم ...

منتظرشم ...

نمیاد ...

می دونم که نمی یاد ...

می خوابم ...

شاید تو خوابم بیاد ...

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵

بیا تا برایت بگویم . . .



خدایا بیا. . . بیا بشین پیشم !. . .

نزدیک و نزدیکتر. . .

بیا بشینیم تا یه کم حرف بزنیم. . . بهتره بگم من برات حرف بزنم. . .

گاهی فکر میکنم شاید تمام اتفاقهایی که انتظارشون رو ندارم و پیش میان. . .

یا اونایی که میخوام و پیش نمی یان. . . همه شون حرف های تو اند. . .

کلمه به کلمه. . .

دلم می خواد حرفامو امشب بشنوی. . . احتیاج دارم که تمامشو بشنوی. . .

بیا !
بیا بشین پیشم. . .

خیلی نزدیکتر از اونی که همیشه می گی هستی. . .

جای خالی تو توی وجود من امشب باید پر بشه. . .

خدای من. . .

تو همه چیز رو میدونی. . . ولی انگار شنیدن از زبان منو رو دوست داری. . .

پس یه بار دیگه همه رو خودم از اول برات می گم. . . توی تک تک این لحظه ها. . . وقتی که دارم برات می گم که توی دل من ، توی دستهای من ، توی زندگی من چه خبره. . .

می دونی. . . چقدر عزیزن اشکام برام. . . وقتی فقط تویی و من. . .

خدایا. . . خدای من. . .

فقط تویی که هیچ جوری خودت رو از آدم نمی گیری. . .

حتی گاهی که من گمت می کنم. . . مطمئنم هر وقت برگردم تو همیشه پیشمی. . .

آروم و مطمئن. . .

چقدر خوبه که هیچ کلمه ای نمی تونه بگه که چقدر نیازمندتم. . .

و چقدر خوبه که این یه راز بزرگ نگفتنیه بین من و تو. . .

بیا. . .

بیا دستت رو بذار روی دلم. . . که انگار بدجوری شکسته. . .

چقدر کم طاقتم این روزا. . .

می بینی. . . حتی طاقت ندارم یه قدم هم از کسایی که دارن ازم فاصله می گیرم فاصله بگیرم. . .

خسته ام. . . خیلی. . .

آرزو می کنم کاش کمی می تونستم خستگیم رو در کنم. . .

با یه چیز خیلی خوب. . . مرگ. . .

خدایا. . .

امشب دلم میخواد اونقدر صدات کنم که چیزی نمونه. . . نه دیگه صدایی از من. . . نه جای خالی ای از تو. . .

خدایا . . . خدایا . . .

پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۵

خطاب به...



دلم پره خب !

دستم به نوشتن هم نمی ره ...

چه احساس خوبیه که حالت بد باشه و دوستات بی دریغ از اینکه یک ذره بهت توجه کنن از کنارت رد بشن و ...

خوب یا بدش رو نمی دونم ...

ولی کاش میدونستی این روزا چقدر از "سلام"های توی چشم های تو که طعم عجیبی میدن خسته ام ...

این روزا دلم میخواد وقتی از دور می بینیم

قیافه من دیگه به نظرت آشنا نیاد ...

بعد ...

راهتو کج و کنی و بری ...

که اون سلام ها رو دیگه نشنوم ...

دلم تنگ شده

برای صدای قلم !

برای دست خط های پر از غلطم ...

برای اون روز عجیب و اون جمله ی عجیب " در خیال، دوستی دست تو را می فشرد ...اما ...دوستی درد توان فرسائیست ..."

اون روزی که تمام بنای آشفته ی من فرو ریخت ...غرق شد ...

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

صمیمت



اجازه دهید درعین با هم بودن از هم جدا باشید.... یکدیگر را عاشقانه دوست بدارید، اما از این دوست داشتن برای یکدیگر زندان نسازید.... با هم بخوانید و برقصید و مسرور و شادمان باشید، اما فرصت تنهایی را نیز ایجاد کنید.... همانطور که ستون های معبد از هم جدا هستند و همانطور که درخت سرو و بلوط زیر سایه یکدیگر رشد نمی کنند، دوش بدوش هم حرکت کنید و شاد باشید

خلیل جبران - پیامبر

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

آغاز


هراسی نیست از این که امید ارزش صبوری ندارد ودل بستنی که از دل این همه سکوت برمی خیزد، رفتنی است و قصه ها پر می شود ار غصه ها و گلایه ها.

عادت می کنیم به مرگی که در چشمان خواب آلودمان می خندد و پریشانی را به بازی می گیرد.

سایه ها رهایمان نمی کنند،غریبه می شوند دست هایی که گله از دلسوزی می کردند و من و تو خسته می شویم از ان اشاره های دورآدوری که آزادی را در تقدیر ما می شکنند ولی تن می دهیم به تمام فاصلها........

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

امام زاده داود

امروز با اصرار مامانم رفتیم امام زاده داود تا نظری که برای من کرده بود رو ادا کنیم، بعد از گذشتن از اون جاده تنگ و پر پیچ و خمش رسیدیم اونجا ولی اونقدر شلوغ بود که مجبور شدیم ماشین رو یه جا پارک کنیم بریم و بقیه را رو پیاده بریم، از جای پارک تا امام زاده نزدیک یک ساعت پیاده راه بود:( اونجا که داشتیم می رفتیم یاد فیلم هایی افتادم که توشون یه شهری مورد حمله قرار دادن و همه دارن فرار می کنن ماشینا تو ترافیک گیر کردن و آدما از بین ماشینا دارن می رن و ما انگار که بچهای اونجا جا گذاشته باشیم داریم بر می گردیم ،وقتی به در پاکینگ رسیدیم تصمیم گرفتیم سوار ماشین های خطی اونجا بشیم رانندش یه زن بود که بهش اونجا " فاطمه کوماندو" می گفتن و به نظرم واقعا هم بود!!! بین اون همه آدم طوری ویراژ می داد و صدای ضبطی بلند کرده بود و با چنان لحنی صحبت می کرد که دیدنی بود
تو اون گرما و شلوغی بالاخره به امام زاده رسیدیم ولی اونقدر کثیف بود که من با یه تیکه کاغذ که تو جیبم بود شیر رو باز کردم آدم اونجا (تو راه هم همین طور) سطح فرهنگی شون اونقدر پایین بود که باورم نمی شد که هنوز تو جامعه ما چنین سطحی از فرهنگ باشه و خیلی جالب اینکه همه یه دست بودن(مایو با خودشون بیارن بپرن تو آب و ...) و به ما به عنوان یه .... نگاه می کردن
از اونجا داشتیم بر می گشتیم تو راه مسیرمون رو به سمت جایی که باغ آقای توکلی بود(الان اسمش یادم نمی یاد) عوض کردیم یه جا ایستادیم تا چایی بخوریم یک مقدار اون طرف تر از جایی که ایستاده بودیم یکی از اهالی اونجا تو عالم خودش نشسته بود بهش دو تا بیسکویت ساقه طلایی دادیم اونم عوض اون دوتا بیسکویت یه کیسه گیلاس و آلبالو هر کدوم به چه بزرگی بهمون داد بعد اصرار که بیاین بریم منزل
از اونجا چون دیگه هوا داش تاریک می د باغ آقای توکلی اینا نرفتیم و بر گشتیم تو راه خیلی ترافیک بود و هر چی خواستیم دود اتوبوس خوردیم و شاتوت هم گرفتیم(تازه تازه:))و بر گشتیم خونه
قبل اینکه بریم واحد بقلیمون داشت اسباب کشی می کرد و آسانسور رو بستیم که باهاش وسایل نبرن،که بهدش خانوم همسایه بقلیون شاکی اومد که من خودم طرز استفاده از آسانسور رو بلدم و به چه حقی بستین کم مونده بود دعوا هم بکنه(یاد شبنم و رامین بخ خیر الان قدرشونو می فهمم)بعد وسطش پسرش بر گشته بود گفته بود من دارم تحصیل می کنم شما نمی فمین ، فقط شانس آوردش که من اونجا نبودم والا بهش می گفتم که کی داره تحصسل می کنه
الان هم می خوام ازش در اولین فرصت بپرسم که داره تحصیل مکنه؟ گفت که آره می گم منم دارم تحصیل می کنم ظاهرا تحصیل من از مال شما معتبر تره آخه من دارم پلی تکنیک می خونمولی شما....، می خوام ببینم اون موقع چی می خواد بگه
فردا هم اولین روز کار آموزیمه با آرزویه موفقیت برای خودم

ترم ششم هم به پایان رسید ولی حکایت همچنان باقیست

از امروز مثلا فاز مطالعاتی پروژه لیسانسم رو شروع کردم، متن کتابی رو که احسان داده بود خوندم ولی فقط یه کمی از مقدمش رو
:(فهمیدم چی میگه!!! از شنبه هم کارآموزی شروع می شه ،9 ساعت تو روز، موندم چه طوری می خوام به کارای پروژم برسم
امروز داشتم جواب میل پریسا رو می دادم(پریسا؟؟من یک سال پیش بنا به در خواست خود پریسا بهش در مورد کنکور چندتا نصیحت کردم( در حد چند تا میل رد و بدل کردن) ولی بعد از یک سال دوباره به من میل زد، خیلی تعجب کردم که بعد یک سال من رو یادش مونده و خیلی جالب خودش بعدا علت میل زدنش رو گفت و دلیلش این بود که اون زمان که راهنمایی خواسته بود ظاهرا من تنها کسی بودم که به قول خودش صادقانه جوابش رو دادم(که به نظرم این موضوع جای افسوس داره که ...)) امیدوارم اونم قبول بشه،الان که من قبول شد مثلا خیلی اتفاق مهمی افتاده
الان که داشتم اینو می نوشتم یاد روشنا(خواهر روژین) افتادم، اونم امسال کنکور داده، از روژین هرچقدر پرسیدم که چه طوری داده،یا
:) جوابم رو نداد یا می گفت به من چه من خودمم نمی تونم جمع کنم، خوب راستم می گه
دو روز پیش برای اولین بارتو عمرم( برای جوهرهای چاپ-مهندس خطیب زاده)یک مقاله را ارائه کردم، اون طور که فکر می کردم کار سختی نبود. سارا و یاسمن و ... بودن(روژین چون روز فبلش نمره راکتور اومده بود و اونو امیرحسین با پهج افتاده بودن حوصله نداشت که متنشو برای ارائه ترجمه کنه ولی جالب اینجا بود که برای امیرحسین نشسته بود آنالیز ترجمه کرده بود!!! و امیرحسین هم بدون اینکه هیچ فشاری به خودش بیاره همون چرک نویسای روژین رو آوارده بود به خانم خطیب زاده بده،روژین در این مقطع در نقش پتروس ظاهر شد)البته سارا چون دیر اومد و چون من اولین نفر بودم که ارائه دادم، شانس آوردم نتونست ارائه منو ببینه :)
از اونجا که من پروژم رو با دکتر ابراهیمی ورداشتم، وقتی روژین راکتور افتاد با خودم گفتم دکتر ابراهیمی الان بیشتر هوای من رو داره،اول رفتم پیش منشی دکتر ابراهیمی که تازه باهم دوست شدیم، ازش پرسیدم داکیر افتاده ها رو چی کار کردش؟ گفت بهشون 9 میده که مشروط نشن ولی گفت امکتن نداره پاسشون بکنه،گفتم برا روژین که نمی تونم کاری بکنم برای خودم نمره بگیرم پیش دکی! رفتم کم مونده بود که راضی بشه شریف اومد گفت بریم ناهار رو نذاشت من کارم بکنم
تو این مدت که چیزی نمی نوشتم خیلی برام اتفاق افتاده از فوت خاله بابم گرفته تا تصادف یکی از دوستام که با احمد تویه
....یک دانشگاه بودن و

یادش گرامی روحش شاد
اشک بر چشمان من طوفان غم داردولی
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من

پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

شروعی دوباره


!!!بدون شرح
:) بعد از یه مدت تنبلی باز می خوام خاطراتم رو بنویسم

دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۵

تعطیلات عید
چند روزبود که درگیر کارای بیمارستان و سونوگرافی و از این جور کارا(برای خاله کبرا!) بودم ،وقتی می یومدیم که اون رو بلند کنیم چند قدم که راه می رفت یه دفه پاها از حس می افتادند نمی تونست سرپی وایسته، حالا کی می خواد اونو نی گر داره؟، کمر بابا که درد می کرد نمی تونست بقیه هم که زن بودن و زورشون نمی رسید می موندم من :( ،نمی دونم چرا آدم مریث! می شه وزنش ده برابر می شه خلاصه سه روز برنامه ما این بود که ببر اینجا ببر اونجا،تا اینکه دیروز یکی از دکترا که آشنا بود تو بیمارستان پارس هم کار می کرد پیداش کردیم و قرار شد که ببریمش اونجا تا ببینیم چی می شه! در نهایت قرار شد که بستریش کنند
اولا که اگه دکتر آشنا نبود اصلا بستریش نمی کردند ثانیا بعد اینکه دکتر دستور داد که بستریش کنند دقیقا نصف روز طول کشید من نمیدونم اگه کسی حالش خیلی بد بود در این سرزمین آباد از ویرانی می گذارن همین طوری جون بده تا حالا ببینن چی کار می تونن بکنند(البته اگه کار از کار نگذشته باشه)
دو روز قبل هم که برده بودیم اورژانس وقتی که برا تصفیه حساب رفتم خیلی جالب صندوقدار بیمارستان گفت که ما تراول چک قبول نمی کنیم(اونم چه وقت؟ روز دوم عید) خلاصه با هر بدبختی بود اونجا پول نقد براشون تهیه کردیم و یک نکته جالب این که از ما وقتی مبلغ سیصد هزار تومان گرفتن تا بستری کنند،من نمی دونم اگه یکی یکدفعه چیزیش بشه یا پول همراه نداشته باشه چه طور می شه؟ من که نیدونم!!! که من فقط یه چیز میدونم اونم اینکه ایران سرای من است (اونم چه سرایی)بیشتر شبیه سراب
تو بیمارستان منتظرم بودم تا بستری کنند که سارا زنگ زد (باز خوبه یکی هست که به یاد منه!!) ،بعدازظهر بود که خسته کوفته رسیدم خونه روژین آن بود با هم سلام و احوال پرسی که کردیم روژین ازم پرسید دیروز چی شده بودی (آخه روژین دیروز برای اولین بار یه اس ام اس زد که چه طوری؟ من هم گفتم زیاد خوب نیستم و می دونستم که می گه که چرا؟ گفتم که بهدا برات توضیح می دم الان خیلی خسته ام و واقعا هم بودم دیگه دستام قدرت نداشتند که حتی یه اس ام اس بزنم چون از صبح رفته بودیم سونوگرافی و من هم بدن سازی ;) ) من گفتم که چیز خاصی نیست فقط خیلی خسته شدم بعدش ازش هرچی پرسیدم جواب سر بالا می داد تا اینکه آخر باهم حرفمون شد
من اون روز از خستگی سرم درد گرفته بود بعدش هم روژین با این کارش اونقدر عصبانیم کرده بودکه شب باعث شد نتونم درست بخوابم (نمی دونم خوب یا بد!! سارا و روژین جزئی از زندگیم شدن و برام مهم هستند، اگه این کار و کس دیگه ای می کرد اصلا برام اهمیتی نداشت) آخر هم گفتم که بعدا با هم حرف می زنیم چون می دونستم اگه ادامه بدیم یه چیزی به روژین می گم و اوضاع از اینی هم که هست بدتر میشه
شب تصمیم گرفتم یه بار هم که شده این غرورم رو بشکنم به روژین زنگ بزنم از دل روژین در بیارم(منت کشی) ،بالاخره روژین درست قدقدیه ولی همون دختری بود که سر انتخاب واحد برای اینکه با هم باشیم ازمن خواست که واحدهام رو عوض کنم، حرفی که برای یه دختر فکر کنم خیلی سنگین باشه که بگه
فردای امروز:
به روژین اول یه اس ام اس زدم که بیداری (می دونستم تنبل می خوابه) سه ساعت بعد اس ام اس زد که بیدارم من هم سه ساعت بعد اس ام اس زدم که باز بیداری ولی دریغ از یک جواب(حتما ندیده ،بازم دارم نیمه پر لیوان رو دارم می بینم ولی یه سوال آیا اون لیوان آب داره؟!!) اون روز با احمد هم انقلاب قرار گذاسته بودیم که بریم کتاب بگیریم و من می خواستم "ماجرای محشر" رو پرینت بگیرم رفتیم از یک لوازم تحریری سی دی خام بگیریم که یه سری تقویم داشت که خیلی قشنگ بودن یه دونه گرفتم (اول برای خودم بعد تصمیم گرفتم عیدی بدم به سارا!!!) بعد از اونجا بر گشتیم خونه تافیلم "کرش" رو برای احمد رایت کنم بعدش برای ناهار رفتیم بهار دو تا ساندویچ گرفتیم رفتیم پارک قیطریه، اونجا همه داشتن ورزش می کردن ما هم نشسته بودیم می خردیم!!! بعد در این حین هاله زنگ زد که از این تقویم ها باید برای منم بگیری:( من بدبخت با احمد از قیطریه کوبیدیم تا انقلاب، رفتیم یه دونه دیگه گرفتیم
ظهری بعد اینکه رسیدم خونه باز روژین آن بود بهش گفتم سال پیش رسم بود جواب اس ام اس ها رو می دادند ولی امسال انگار رسم عوض شده!!! روژین گفت که ندیده که اس ام اس داره(پس احتمالا درست دیدم لیوانه آب داشته!!!) بعدش گفت که حالا چرا می زنی؟ بهش گفتم که عصر بهت زنگ می زنم تازه اون وقت می خوام بسنمت، اول گفت که شما هر وقت بخوای می تونین زنگ بزنین ولی وقتی دید که کار داره به جاهای باریک می کشه گفت که من که جواب نمی دم
عصر قبل اینکه مهمونامون بیان(خیلی جالب والدین گرامی مهمون دعوت کرده بودند خودشون رفته بودند عید دیدنی من و هاله مامان بزرگم تنها بودیم) به روژین زنگ زدم اونم نه یک بار دو بار ولی (به قول سارا) پرروی دریده جواب نداد(حتما نشنیده، من که دارم از مثبت اندیشی می ترکم) بعد که مهمونا اومدند داشتم برای دهمین بار چایی می ریختم که(چه چایی درست کرده بودم داشتم می ریختم خودم لذت می بردم رنگ آلبالویی دپش!!!، خوبه دیگه کار پیدا نکردم می رم قهوه خونه کار می کنم) روژین اس ام اس زد که مهمون داریم الان دیدم زنگ زدی بعدا بهت زنگ می زنم که تا الان که می شه فردای فردای همون روز!!! زنگ نزده (نیدونم ولی حتما مهموناشون نرفتن مثل مهمونای ما که اومده بودن عید دیدنی شام موندن ) زنگ نزد فردا من میزنم من که از رو نمی رم که!

چهارشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۵



اندر دل من مها دل افروز توئي ياران هستند ليك دلسوز توئي
شادند جهانيان به نوروز و به عيد عيد من و نوروز من امروز توئي


وبلاگ درد ودل های با خودمblog spot آغاز سال 1385 اینجا

تو این چند روز به خیلی از دوستان زمان دبیرستانم و بعضی از بچه های دانشگاه زنگ یا اینکه اس ام اسزدم ، پول موبایلم این ماهم فکر کنم زیاد بیاد، با سارا که نزدیک یه ساعت حرف زدم طوری که خواهرش دیگه به موبایلش زنگ زدو گفت با کی داری این همه حرف میزنی!!!(سارا هم گفت حالا،ای سارای شیطون) ظهر همون روز با روژین حرف زدم(صبح بهش زنگ زده بودم بیرون بود قرار شده بود هر وقت اومد خونه زنگ بزنه) وقتی روژین زنگ زد خواب بودم به موبایل زنگ زده بود گفتم قطع کن به خونتون زنگ بزنم، تو خواب یه چشمی شماره اتاق روژین رو گرفتم با خود می گفتم فکر کنم دارم اشتباه می گیرم(اولشم هم که بوق می زد کسی ور نمی داشت) میخواستم قطع کنم که مامان روژین گوشی رو برداشت و ماجرا آغاز شد): ،من گفتم منزل خانم احیایی، مامان روژین گفت که بله بفرمایید، منم یه دفعه از خوابم پرید(اصلا انتظار نداشتم) بلند شدم نشستم رو تخت تا به خودم بیام ببینم دنیا دست کیه مامان روژین گفت با روژین کار داشتی؟ من تازه 5 ددقیقه بعد اون گفتم بله، گفت که تو تلفن مشکلی پیش اومده رفته، اومد می گم زنگ می زنه(روژین بگم خدا چی کارت نکنه هم آبرروم پیش مامانت رفت هم اون روز دیگه نتونستم بخوابم) بعدش روژین زنگ زد نزدیک نیم ساعت هم با روژین حرف زدم و سال نو رو تبریک گفتم ، ولی روژین از دستم ناراحت بود که چرا مشهد رفته بودم بهش نگفته بودم ؟!!! واقعا چرا؟ آخه من همه چی رو (تقریبا) به سارا و روژین می گفتم ولی به نظرم می یومد که اونا نمی گن(سارا و روژین که خودشون میگن ما میگیم(من نیدونم!)) برای همین می خواستم بهشون نگم حالشون رو بگیرم
روژین هم هی تونست تیکه بار من می کرد منم خودمو می زدم به کوچه علی چپ!! من از خوردنم تو مشهد که براش تعریف می کردم وسطش هی می گفت کهآره دیگه مثل سارا خپلی دیگه ،خوب همدیگرو پیدا کردین،تو که با سارا دوستی ،امیر حسینم با آرش، منم اینجا تنها موندم(ناسی روژین تنها)
آرش هم خیلی باحال طبق معمول حتی افتخار نداد که جواب آفی که براش گذاشته بودم رو بده (حتما کار داشته نرسیده جواب بده ) دیشب آن بودش ولی امسال هم دست از خالی بندیش برنداشته ساعت 12 می گفت من تو کارواش نشستم دارم چت می کنم (آره حتما مامانش گذاشته بوده یا امکان می ذاره که کارواش تا 12 باز باشه)من باز در این مورد نیدونم چی بگم، اصلا به من چه هر چی می خواد بگه بگه
امیر علی هم با خانم 7 فروردین فراره برن مکه(امیدوارم این دو تا هم خوشبخت بشن) دست مخابرات هم درد نکنه ،هیچ کدوم از اس ام اس هام به سارا نرسیده بود بعد از مدت ها که سارا آن شده بود از دست من ناراحت بودش): ،یک نفری بهم سال نو رو تبریک گفته بود که برا من و روژین و سارا هم خیلی جالب بود فا طمه .ع بود منم که پسر با ادبی بودم جوایش رو دادم
در رویا هایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم
خدا پرسید " پس تو می خواهی با من گفتگو کنی "
من در پاسخ گفتم " اگر وقت دارید؟! "
خدا خندید : وقت به من بی نهایت است ....
پرسیدم چه چیز بشر تو را سخت متعجب می سازد
خدا پاسخ داد : کودکیشان
اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند و عجله دارند که بزرگ شوند
و بعد پس از مدتها آرزو می کنند باز کودک شوند
و بعد پولشان را از دست می دهند تا سلامتی از دست رفته شان را باز جویند
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال خویش را فراموش می کنند
بنابراین در حال زندگی می کنند نه در آینده
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنندکه گویی هرگز نمی میرند
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند
و من دوباره پرسیدم : به عنوان پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟
گفت بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد
همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان را دوست داشته باشند
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب آنها که دوستشان داری ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم
بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد
بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند چگونه احساساتشان را بیان کنند
بیاموزند که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند و آنرا متفاوت ببینند
بیاموزند که کافی نیست که دیگران را فقط ببخشند بلکه خود نیز باید ببخشند
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید بگویید ؟
خداوند لبخند زد و گفت :
فقط بدانند که من اینجا هستم " همیشه"

شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴

تو این چند روز مشهد رفته بودم(با قطارسیمرغ رفتیم با سبزبرگشتیم!)،تو مشهد تنها جایی که فرق کرده بود ،حرم بود. من نمی دونم مردم مشهد با این همه درآمد که دارن چرا وضع شهرشون این طوریه .اولین جاییکه رفتیم حرم بود، هیچ احساس خاصی نداشتم :-( من نمی دونم آخه مگه نمی گن که خدا مهربون تر از هر مهربونیه؟ پس چرا اگه ما اگه خواسته ایی داریم با یه واسط اونو بخواهیم؟؟؟
تو اون چند روز خیلی به این موضوع فکر کردم تنها توجیهی که براش پیدا کردم این بود که آدما اونجا (نمی دونم چه طوری بگم) یه احساس معنوی بهوشون دست میده! یه چیزی هم که سر در نیاوردم بوسیدن در ودیوارو .... تو اونجا بود شاید به نشانه احترام باشه ( این کارا برای اکثر اونایی که اونجا می یومدن به نظرم می یومد که از رو عادت یسری کارا رو انجام میدن مثل اینکه یه بچه یه چیزی رو یاد می گیره بدون اینکه دلیلش رو بدونه فقط میدونه که باید انجامش بده) ولی فکر کنم یه نوع دیگه از بت........بقیشو ننویسم بهتره
از یه چیزه حرم حالم خیلی بد می شد ،که اون، بزرگیه بی حد وحصر حرم بود، نمی گم تو کل ایران ولی تو خود همون مشهد هیچ فقیری ، هیچ بچه گرسنه ای نیست که این همه خرج برای یه بنا می کنن( مسجدی که پیغمبر ساخت مگه به جه عظمت بود؟)!! واقعا نیست؟ پس این بچه هایی که تو آرامگاه فردوسی با زورم که شده یه آدامس تو جیب آدم می گذارن که مجبورت کنن پولش رو بدی کی و چی هستن؟حتما بچه 5-6 ساله ای که از رو تفریح می یاد این کارو می کنه
تو حرم یه چیزه جالب هم بود و اون موزه صدف و ماهی دریایی و ساعت بود (باید یه جوری اون همه جا رو پر کنن دیگه)
روز اول یه اس ام اس به سارا زدم گفتم سوغاتی برات چی بیارم؟ ولی دریغ از یه اس ام اس خالی که جواب داده باشه، منم فرض رو بر این گذاشتم که اس ام اسم نرسیده .هر چی فکر کردم دیدم هیچی نیست براشون بگیرم(برای احمد هم می خواستم بگیرم ،اون که از دو روز قبل از رفتن گیر داده بود برای من سوغاتی بیار) با خودم فکر کردم خیلی بعید که تا الان براشون کسی زعفران آورده باشه پس رفتم براشون زعفران گرفتم (نکته جالب اینجا بود که 80% مغازه ها نخود و زعفران می فروختن یادم رفت یه چیز دیگه هم می فروختن "جیلی بیلی" ،این طوری که پیش می ره یکی از سوغاتی های مشهد در آینده جیلی بیلی باید باشه!!!!
روز آخر رفتیم که دور و بر مشهد رو بگردیم 5 نفر بودیم مامان بزرگ جلو ما 4 تایی عقب یدونه آردی نشستیم و بذن بریم که رفتیم! آرامگاه فرودسی ،قبر نادر شاه ،کوه سنگی ،بازار طرقبه ...(من الان هم که دارم مینویسم کمر در اثر فشارات تو ماشین درد می کنه) بعد موقع ناهار راننده آژانس که یه پسر جوون بود (خیلی بزرگ می گرفتیش هم سن من می شد) ما رو برد شانزلیزه تو 10 کیلومتری مشهد غذاش واقعا یکی از بهترین غذاههایی بود که تا حالا خوردم (اون پسره اولش نمی یومد تا با ما ناهار بخوره ولی آخر سر به هر زوری که شده بود آوردمش با ما نشست ناهار خوردیم) بعد بنا به خواسته مامان باز رفتیم حرم اونجا برایه خودم، سارا و فاطی و سهیلاشون ،روژین ، احمد و هاله چند تومن صدقه دادم( من خودم به صدقه دادن خیلی اعتقاد دارم چون با این کار گره هایی از زندگی خودم و دیگران باز شده که به نظر غیر ممکن می یومده یکیش که قشنگ یادمه سر شیمی آلی سارا بود که روزی که قرار بود عبدوس نمره نهایی رو بگه صبحش برایه نمره سارا صقه دادم که بعد یه ساعت که عبدوس اومدش و گفت یه نمره به همه اضافه می کنم به غیر از تو)تا هر مشکلی که دارن بر طرف به شه، بعد رفتیم راهآهن تا بر گردیم
تازه امروزم نشستم به کلی از دوستایه قدیمی که از بعضی یاشون 3 سال می شد که خبر نداشتم زنگ زدم 00000 ولی هیچ کی که به یاد ما نیست دریغ از یه دونه آف لاین منم فرض رو بر این می گذاشتم که هنوز زوده بعدا زنگ می زنن

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

امروز :
امروز قرار بود احمد رو سر شرطی که رو معدلم بسته بودیم (قرار بود اگه معدلم بالای 14 شد ببرمش رستوران سارا) ببرمش سارا از اونجا هم که اونجا سلف سرویس بود از صبح هیچی نخورده بودیم که بریم اونجا رو با خاک یکسان بکنیم ،ساعت 7 ماشین رو برداشتم تا احمد رو هم تو راه از ونک بردارم و بریم سارا، بعد کلی ترافیک بالاخره رسیدیم، رفتیم تو، همون اول نفری 5هرار تومان ازم گرفت و فرستاد تو و از اینجا بود که ماجرا آغاز شد
از هر نوع پیتزا (مخلوط ،مخصوص، سبزیجات ،پنیر....)، سیب زمینی ،لازانیا، اسپاگتی، همبرگر، مرغ سوخاری(شانس بیاریم آنفلونزای مرغی نگیریم، نه فکر نکنم به قول سارا و روژین من خودم یه پا مرغم اگه قرار بود بگیرم تا الان گرفته بودم) دسر،قارچ پفکی ،5-6 تا نوشابه،خیارشور!!!( فقط یه سوپشو نخوردیم)خوردیم ، طوری شده بود که اون گارسونی که هر چند وقت یه بار می یومد ظرف های اضافه رو جمع کنه کم آورده بود و خندش گرفته بود می گفت هر دور که من میام از رو میز شما یه سری بشقاب ور می دارم!!!
خلاصه اونقدر خوردیم که داشتیم بالا می آوردیم گفتیم که دیگه پاشیم بریم ،اگه یادت اومد بعدش کجا رفتیم؟؟
رفتیم فرحزاد!!!!! گفتیم می ریم قلیون بکشیم فشارمون می افته یه ذره حالمون بهتر می شه(الان یاد حرف سارا افتادم می گفت که قلیون ایراد نداره ولی مشروب نخور،خوب الان هم قلیون کشیدن که کار بدی نیست که!!!سارا بهم اجاره داده) رسیدیم اونجا یه جا رفتیم گفت که 6 تومن بدین یه قلیون وچایی بهتون بدم، احمد اول جو گیر شدش داد(عذاب وجدان گرفته بود که من اونقدر پول خرج کردم) ولی بعد من جلوشو گرفتم (آخه عقلانی نبود ما نصف اون پولی که داده بودیم اونجا اونهمه خورده بودیم باید میدادیم به خاطره یه قلیون دگه راستی معتاد نیستسم که) درنهایت به این نتیجه رسیدیم که نزدیک عید همه می خوان خرج عیدشون رو در بیارن بی خیال قلیون شدیم رفتیم خونه
امروز سارا یه خبر خوب هم بهم داد که خیلی خوشحالم کرد فاطی شون تو گزینش استخدام بیمه قبول شد و بعد سه سال از فردا (سه شنبه) قراره بره سره کار ولی هنوز تیتاپی که به من قول داده بود نداده(ایراد نداره الان یه اس م اس بهش می سنم میگم تیتاپمو بده) ، همون طور که اول پست قبلی گفتم الان دارم با روژین می چتم(چند وقت اصلا منو تحویل نمی گیره من پروپرو می رم باهاش چت می کنم) قرار شد که اونارو هم ببرم سارا ولی فکر نکنم بیان( با توجه به اون شناختی که ازاشون دارم،حالا ببینم چی کار میکنن؟ قراره خبر بدن،من که خیلی خوشحال می شم ببرمشون چون با سارا و روژین خیلی بهم خوش می گذره ،کساییکه خیلی دوستشون دارم، سارا رو یه سره بیشتر!!!!) دیگه وقت خوابم
برم بخوابم امروز خیلی خسته شدم
دیروز روژین ما رو برداشت برد غروب (الانم ان هستش و آدم و تحویل نمی گیره) تا بالاخره یه بارم شده ناهار بده(به خاطر سیسدهی که تو حرارت گفته بود) البته امیدوارم آخرین دفعه نباشه ، الانم داشم به روژین می گفتم که رفتم رستوران سارا گیر داده من و سارا رو هم ببر (به قول سارا پرروی دریدست دیگه چی کارش کنم) الان هم گیر داده که میخواد دزدو دل های با خودم رو بخونه
!!!
بگذریم از دیروز شروع میکنم
شب قبلش با هزار بدبختی نمودارای ریاضی مهندسی رو کشیدم، اول می خواستم برای خودم و سارا فقط بکشم که روژینم کارش و اندتخت گردن من خودش رفت کتابایی که اون روز از انقلاب باهم گرفته بودیم بخونه بعدشم که شیما اس م اس زدش گفت که بزا منم به کش منم دیدم که بگم نه یه سره ناراحت میشه ولی برا اون فقط مقیاس نمودارو عوض کردم
بعد آزمایشگاه رنگرزی جمع شدیم بریم که من تازه یادم افتاد که من باید کانون ثبت نام می کردم ، بچه ها رفتن من موندم تا از
سایت دانشکده ثبت نام کنم که از شانس من سایت اینترنتش قطع بود، رفتم میدون ولیعصر که ثبت نام کنم فایل ها رو بست بودن ولی تونستم یکی از بچه های کانون رو پیدا کنم که داشت می رفت کانون که گفتم برا منم ثبت نام کرد
بچه ها رفتن رستوران غروب منم 5-6 دقیقه بعد اونا رسیدم (جالب نه؟) بعد اینکه غذا رو سفارش دادیم شروع کردن به بحث های (به نظر من واقعا چرند) از یه پسره که گیاه خوار بودش گرفته تا سن عمل کردن دماغ
این بحث های جالب تا آوردن غذا ادامه پیدا کرد طبق معمول سارا شروع کرد به جراحی کردن پیتزا ، بعد یه جنگ هم بعد آوردن صورت حساب رخ داد.....آخرش هم همه فهمیدن 24 هزار تومن شدش
از رستوران که بیرون اومدیم تا ونک پیاده اومدیم وسط هم سارا هی می گفت سود باشین کلاس من دیر شد ،یه بارم امیر حسین افتاد دنبال چند تا بجه مدرسه ای ، از قهقه های آرش هم بی نصیب نبودیم
خلاصه به ونک که رسیدیم آرش و امیر حسین خداحافظی کردن و از هم جدا شدیم، ما هم سوار یه ماشین شدیم تا برگردیم دانشگاه (آرش و امیر حسین که آدامای خیلی جالبین فقط وقتی با آدم کار دارن که لازمشونی بعدش .....) راننده هم که ما رو می آورد یه آدم شادی بود که نگو! طوری که وسط می خواست نوار گووش رو عوض کنه روژین گفت داشتیم گوش می کردیم باز همون نوار رو گذاشت، ما رو هم تا دم در دانشگاه هم رسوند
بعد من رفتم از بانک پول بگیرم که احمد زنگ زد و گفت بیا ببینمت پولت و بهت بدم ، نزدیک نیم ساعت هم با اون تو پارک دانشجو بودیم تازه یه تقویم هم بهم داد بعدش هم رفتم سر کلاس جوهر استاد خطیب زاده

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

خوش به حال قلوه سنگ !

شب شده !
دستای پر مهر خدا
می دوزه چشماتو با پولک ماه به آسمون ...

بعضی شبها به دلم میگم بابا
کی میفهمه غصه هاتو ...؟
کی می بینه اشکا تو ...؟
کیه باور بکنه دنیا و روزگارتو...
دست تقدیراین روزا با آدم راه نمی آد !!!
به خدا راه نمی آد...!

کاش یکی خبر می داد...
یا رمون دست کیه...؟
چشم اون مست کیه...؟
شعله ی چشاش کجا رو دارن آتیش میزنن...!؟!

آدم از تنهای گریه اش نمی آد !
آدم از تنهایی خنده اش میگیره !!!
.
.
.
***
خوش به حال قلوه سنگ !
که تو سینه اش یه دل سنگی داره !
هیچی حالیش نمیشه !

سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۴

ما نمي توانيم ديروز را تغيير دهيم ولي مي توانيم فردايمان را با امروز بسازيم
امروز بالخره بعد از تلاش های فراوان تونستیم بریم ایران خودرو
درست قبل از اینکه راه بیفتیم بریم ایران خودرو 3 نفر از هم دانشکده ایهای قشنگمون گفتن که ما نمی آیم منم (دیدمشون بهشون می فهمون دنیا دست کیهتا دیگه از این کارا نکنن) بگذریم ارزش نوشتن نداره دو تا از دخترا رو(مشعوف و فردوسیان) که می خواستن بیان ولی نشده بود با خودمون بردیم
رسیدیم درب 2 ایران خودرو حراست اونجا گیر دادند که شما مگه صبح از دانشگاه شما یه گروه نیومده؟ پس شما برای چی اومدین؟ ما بعد از ظهر بازدید نداریم، بعد کلی کلنجار رفتن و این ور اونور زنگ زدن مینی بوس اومد تا ما رو به خیال خودمون ببره سالن رنگ ولی وسط یه مهندس مکانیک (که از دانشگاه خودمون بود) سوار ماشین شد گفت که هر سالنی میریم به غیر از سالن رنگ، منم هرچی می گفتم که ما اصلا برای سالن رنگ اومدیم با سالن های کاری نداریم می گفت همینی که هست سالن رنگ ممنوعه و ما رو زوری برداشتن بردن سالن پرس، اونج یکسری هدست بهمون دادن که دیگه صدای راهنمارو راحت بشنویم( هر چند از حرفاش هیچی نفهمیدیم) ولی اینبار هم وجر نتونست تحمل کنه و ابراز وجود کرد :هدست رو مثل تاج خروس رو سرش گذاشتش شروع به گشتن کرد تازه ما رو به موزه ماشین هم نبردن چون می گفتن که امروز پژو آردی ایکس معرفی کردن خبرنگارا همه ریختن اونجا شما دیگه شما نمی تونین برین
خلاصه تو سالن پرس هم با کلی زنگ زدن این ور و اون ور(دیگه طوری شده بود که منشیه هم منو می شناخت)بالاخره قبول کردن ما رو ببرن سالن رنگ
بالاخره به مقصداصلی (سالن رنگ شماره 1) رسیدیم !!!!!
اول یه فیلم برامون گذاشتن(یادفیلمای عتیقه کثیریها افتادم) بعد بهمون روپوش دادن رفتیم توی سالن، تو سالن با سیاوش والایی یکی از بچه های فوق لیسانس دانشکده آشنا شدم، خیلی هوامو داشت جدا همه چیزو قشنگ برام توضیح می داد
بعد دیدن سالن چون وقت تغییر شیفت بود فوری سوار ماشین شدیم تا برگردیم، وسط ابوالفضل درویش گفت که موبایلم تو جیب روپوش جا مونده حراستی هم گفت تا روپوش ها رو جمع نکردن برگردیم همین که مینی بوسدور زد تا برگده ابوالفضل گفت که پیداش کردم منو می گی اونجا دیگه از خجالت آب شدم !!! یارو حراستی هم مونده بود که اینا دیگه کی هستند

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴

امروز از صبح با روژین و سارا فقط یه سلام علیک ساده کردیم سارا وقتی سلام کرد چنان اخمی بهم کردکه نگو بماند که من خودم از همه اخمو تربودم، همین طوری رفتیم سر آز رنگرزی بازم همین طوری 3 ساعت بدون هیچ حرفی گذشت فقط یکبار بشرای سارا اینارو براشون بردم و روژین ازم پرسید که تو بشراتون آب بریزم یا نه همین....
همین طوری داشت می گذشت حال من که خیلی بد بود سر کلاس ریاضی مهندسی انقدرناراحت بودم که نفهمیدم رفیع زاده چی گفت سارا هم که ظاهرا حالش بد بود
ساعت 1 شد سارا و روژین رفتن سرکلاساشون منم نشستم زبان خوندن تا سارا از سر تاریخ اسلام اومد نشست رو فن گفت مرغی خوبی؟
منم دیگه نتونستم تحمل کنم ،کم مونده بود گریم بگیره، گفتم سارا بیا صندلی بقلیم بشین
سارای مهربونمم با لبخندی بر لبش ،که هیچ وقت یادم نمی ره، اومد نشست باهم حرف زدیم تا اینکه روژین اومد اونم تا ما دو تا رو دید اولین چیزی که گفت این بود که من از دست شما دو تا چی کار کنم؟ ،با هم آشتی کردین؟
این طوری شد که دوباره آشتی کردیم
بعد من رفتم مینی بوس ایران خودرو رو جور کردم تا سه شنبه بریم سالن رنگش وبعد با سارا و شیما رفتیم بوفه عمران،مهمون سارابودم، برایه روژینم یه تک تک گرفتیم، که اونم آخر سر باهم خوردیم، اومدیم سر جوهر
روژین بعدش نمی دونم ،شاید هیجان زده شده بود،هی میگفت می خواستم تا 3 ماه دیگه باهات حرف نزنم ، نمی دونم آخه دلش می یومد؟ من و روژین شروع کردیم تیکه بارهم دیگه کردن، روژین وسارا هم هر جا کم می آوردن می گفتن خیلی پرویی
مرغ و قد قدی گفتن من و روژین تا آونجا ادامه پیدا کرد که سارا شاکی شد بعد دیگه با هم خداحافظی کردیم هرکی رفت خونه خودشون
...............
به سارا جونمم قول دادم که دیگه توفش نکنم
True friendship is like sound health; the value of it is seldom known until it is lost. -- Charles Caleb Colton
دوستی واقعی مثل سلامتی هست
ارزش اون رو معمولا تا وقتی که از دستش بديم نمی دونيم

شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۴

به قصه های غریبانه ام ببخشایید !
که من ـ که سنگ صبورم ـ
نه سنگم و نه صبور !
دلی که می شود از غصه تنگ ٬ می ترکد !
چه جای دل که در این خانه سنگ می ترکد !
در آن مقام ٬ که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد ٬ که سنگ شدیم !
دلم از این همه سنگ و درنگ می ترکد .

آغاز

این روزکه دارم اولین خط را می نویسم یه کم مخم قاطی کرده.... فکر کنم ـ نه تقریبا مطمئنم! ـ که دارم دست به کار احمقانه ای می زنم
دوستیم با یکی از بهترین دوستام ،سارا، داره به هم می خوره هیچ کاریم نمی کنم
فکر کنم ایراد از خودمه، شایدهم دارم خودمو توجیح می کنم، از آدما بیشتر از آن چیزی که هستن یا می خوان باشن انتظار دارم و چه راحت دوستیه چند سالم با سارا تو کمتر از یک هفته داره بهم می خوره، سارا و روژینی که فکر می کردم بهترین دوستای دانشگاهم بودن و تا آخر عمر رفیق شفیقم باشن