جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

شکاف...

می دانی...
شکافتن پیوند میان آدمی خطرناک است
نه از آن جهت که می تواند بیشتر سرباز کند
بلکه از آن جهت که می تواند سربسته باقی می ماند....

پ.ن 1: از همین طوری زندگی کردن های این روزهایم خسته شده ام...
پ.ن 2: گاهی به نواختنش شک می کنم و گاهی به سختی های راهش فکر....ولی من می توانم...
پ.ن 3: دلم برای دور هم بودنهایمان با آدمهایی که هریک در گوشه ای از این دنیای کوچک در جستجوی سرنوشت خویشند تنگ شده است...

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

همیشه...

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر “فقط یه شوخی بود“،
یک کم کنجکاوی پشت “همینطوری پرسیدم“،
قدری احساسات پشت “به من چه اصلا” ،
مقداری خرد پشت “چه میدونم”
و اندکی درد پشت “اشکال نداره” هست....

پ.ن: برگرفته از Facebook یک دوست...

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

رد...

امروز...
یک روز سخت...
شاید دیگر بهتر باشد بگویم:
"یک خاطره بد"
ولی هرچه بود مانند آب سردی بود بر تمام دلخوشی های این روزهایم

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

کبریت

مثل کبریت کشیدن در باد
دشوار است،
گویی من هم به معجزه ایمان دارم
پس
می کشم آخرین دانه کبریتم را در باد
هرچه بادا باد...

پ.ن:
هر لحظه زندگیمان مانند همین دانه کبریتیست که هیچ گاه، هیچ خبری از سرنوشتش به گوش کسی نمی رسد

این روزها...

حال وروز این روزهای من... حتی دیگر آن خنده های مصنوعی هم کم کم دارند فراموشم می شوند...

پ.ن: یک هفته دیگر به دفاعم باقی نمانده و من امروز یک ماه هست که هر روز و هر روز چندین چند بار به امید رسیدن خبری، به مقاله ام می روم... خسته شده ام دیگر

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۹

10.10.10

تولد 25 سالگیم اونم با اون تاریخ دوست داشتنیش مبارکم باشه....مرسی از همه دوستایی که هر کدوم از یه گوشه و کنار دنیا به یادم بودین...
10/10/10
Happy Birthday Hamed ;)



دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹

زندگی...


زندگی زیباست....گه گاه...هنگامی که خودمان زیبایش می کنیم و دوست داریم زیبایش بینیم...پس...زندگی زیباست!!!

پائیز...

باد رقص کنان می آید
و
درخت برگ ریزان را می رقصاند
تا
تو نیز
قدمی بر بزم رنگین آنها نهی
و
سودای خویش را از سر دهی

پ.ن: اولین جمله پس از خواندن پایان نامه ای توسط استاد: متن پایان نامه بیشتر ادبی بود!!!!!....هیچگاه چنین حرفی را حتی در مورد نوشته های اینجایم هم نشنیده بودم :))))

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

زندگی...

!!!! Life is Beautiful
و یک خنده تلخ...


پ.ن 1: بدم می آید از تعلق داشتن به جایی که همه را از خود می راند...حتی آدمیان درونش را...تمام دوستانم را...بهترین دوستانم...
پ.ن 2: یکی دیگر از بهترین دوستانم هم دارد می رود...اینبار به ایتالیا....آدمی گاهی به چیزها و بیشتر به کسهایی عادت می کند که حتی فکر یک لحظه نبودشان را هم تصور نمی کند...اما وقتی روزگار تلنگر خویش را میزند که دیگر دیر شده است...برای دانستن...
پ.ن 3: گاهی آدمی با وجود همه کارهایش... همه چیز را رها می کند و می رود..... تا چند روز دیگر...
"من رفتم...به کجا؟...خودم هم نمی دانم، شاید به همین حوالی...."(یادش بخیر تلاش هایم برای نوشتن یک نمایشنامه هرچند کوتاه)

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

بدون عکس...

حالا می توانم بگویم
چند سالیست که به دنبال عکاسیم
گاهی کم و گه گاهی هم زیاد...
می دانم هنوز فاصله دارم با آنچه که یک عکاس لارم دارد تا هودش را عکاس بماند
ولی چیزی که در این چند وقت بیش از هر چیز دیگری خوشحالم کرده است
از عکاسی هایی که کرده ام...
عکس هاییند که در گوشه کنار گاه و بی گاه می بینمشان و
همیشه آشنا به نظر می رسند...
عکس هایی که گرفته شده اند از آدم های گاهی دور و گاهی نزدیک اطرافم
مخصوصا در عکس پروفایل هایشان
شاید برای خودشان هم دیگر عادی شده باشد
ولی هربار که می بینمشان لبخندی را به لبانم می آورد
پر از خوشنودی و رضایت

پ.ن 1: روز شمار آغاز شده...31 روز مانده تا آخرین مهلت برای دفاع کردن و من همچنان بی خیال...
پ.ن 2: پستی که خودش در مورد عکس است دیگر عکسی که نمی خواهد!!! (عنوان: بدون عکس)

شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۹

در نفس تو...


خون دوید به چشم هایم
...
من از نفس تو آمدم و
از نبود تو نیست شدم
به کم بودٍ "بود تو"...
...آمدم به پرواز، پی تو...
تا رسم به اوج، برای دیدن تو
....
دیر زمانیست بازگشته ام
از پی پروازٍ دیدن تو
شده ام مات جای خالی تو
خیال باف رها شده از نفس تو
....
در اندیشه رهایی از نفس تو
شاید بود من نیم شود
نیمی از آن من و...
...نیمی از آن تو
شایدم باز من در تو نیست شوم
ندانم...


پ.ن 1: این روزها می گذرند ولی به سختی...شاید دلیلش زد شدن سه مقاله ام در یک ماه باشد... این را هم ندانم!
پ.ن 2: می نویسم تا بدانی....می خواهم زنگ بزنم برای تبریک عروسیت ولی خواستم مدتی بعد از ماه عسل باشد... با تمام وجود برایت آرزوی خوشبختی می کنم (زندگی با لبخند...فراموش نشه)...

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

دل من...


در دل من چیزی ست
مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سرکوه
دورها آواییست که مرا می خواند

پ.ن: گاهی مشغول خواندن هستی و درمیان آن هم نوشته چند سطر را می بینی و می خوانیش، با تمام وجود.... و آن چند سطر می نشیند در اعماق وجودت، با وجود همه سادگی و کوتاهیش...

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹

دور...

می دانی گاهی آدم دور می شود حتی از خودش.... آنقدر دور که نه تنها اطرافیانش بلکه خودش را گم می کند...

پ.ن 1: دوست می دارم Template جدیدم را، مخصوصا عکس پس زمینه اش را.

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

If Tomorrow Never Comes

Sometimes late at night
I lie awake and watch her sleeping
She's lost in peaceful dreams
So I turn out the lights and lay there in the dark
And the thought crosses my mind
If I never wake up in the morning
Would she ever doubt the way I feel
About her in my heart
If tomorrow never comes
Will she know how much I loved her
Did I try in every way
To show her every day
That she's my only one
If my time on earth were through
And she must face the world without me
Is the love I gave her in the past
Gonna be enough to last
If tomorrow never comes
'Cause I've lost loved ones in my life
Who never knew how much I loved them
Now I live with the regret
That my true feelings for them never were revealed
So I made a promise to myself
To say each day how much she means to me
And avoid that circumstance
Where there's no second chance
To tell her how I feel
If tomorrow never comes
Will she know how much I loved her
Did I try in every way
To show her every day
That she's my only one
If my time on earth were through
And she must face the world without me
Is the love I gave her in the past
Gonna be enough to last
If tomorrow never comes
So tell that someone that you love
Just what you're thinking of
If tomorrow never comes

پ.ن 1: رد شدن مقاله، ضرر کردن در اولین تجربه مستقل شدن و همه فشارهایی که روز به روز سنگینیشان را بر تمام وجودم بیشتر حس می کنم...
پ.ن 2: می دانم نیستم ولی نبودنم دلیلی بر فراموشی نیست...
پ.ن 3: می دانی خود هم نمی دانم...

دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

تصمیم...

من کجای این جهان بی زمین ایستاده ام

بی زمان

که اینچنین عاشقم هنوز....


پ.ن: می خواهم بروم به دنبال آنچه از کودکی دوست می داشتمش!!! می دانم شاید اندکی دیر شده است ولی من هم اندکی فرصت می خواهم...

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

دلم تنگ است...

دلم برای كسی تنگ است
كه آفتاب صداقت را

به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می دهد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشد
دلم برایت تنگ است …

(برگرفته از نگاشته های حمید مصدق)


پ.ن 1: بی رحمگی های زندگانی روز به روز جدی تر می شوند و من همچنان دوست می دارم غوطه ور ماندن در دنیای کودکانه خویش را...بی هیچ هیاهویی...
پ.ن 2: تصمیمات زیادی برای زندگانی دارم ولی گویا فرصتی حتی برای تصمیم گیری هم برایم نمانده است...
پ.ن 3: مرسی به خاطر دیروز و بودنت کنارم... یک خاطره خوب دیگر...

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

هیچ...

دلم گرفته...
خسته ام...
می بینی؟ کم آورده ام
من کم آورده ام
نتیجه...هیچ هیچ

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

همین جوری...


بهار هم سرد است...

نه مثل سرمای زمستان...
مثل گرمای روحی خسته...

که گرم است اما نه در کالبد تنهایی خویش....

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

قاصدک...

قاصدک در باد شد و رهای رها بال گشود
پنج ساله بودم
چیدمش...چشم بستم و دمیدم
به یاد آزروهای هر دوستی که یادش از نظرم گذشت


پ.ن 1: حرف های زیادی برای گفتن دارم ولی لب بسته نگه می دارم و به گوشه ای از دل گرفته خویش می ریزمشان...
پ.ن 2: بودنت تنها دلخوشی این روزهایم هست... تا فراموش کنم هرآنچه برسرم در حال فرو ریختن اند... مرسی بابت بودنت...

سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۹

تشنه ای در آب...

در این حصار تنگ بلورین
یک ماهی هراسان زندانیست
هرچند آب پاکش مانند اشک چشمی ست
هر چند در بلورش آوازهای خوش عیدانه،
بال های نور
در جمع شمع و آینه و چراغ
گشوده است...
اما
این ماهی هراسان
در جستجوی روزنه ای
این تنگ تنگ را
با نگاه های پریشان
پیوسته دور می زند و دور می زند ودور
اما دریچه ای به رهایی پیدا نمی کند
من از نگاه ماهی در تنگنای تنگ بی‌تاب می‌شوم
وز شرم این ستم که بر این تشنه می‌رود
انگار پیش دیده‌ی او آب می‌شوم
کاش می توانستم
این زندانی حصار بلورین را تا آبدانی بی انتها ببرم
این آبدان اگر نه بلورین وین آب اگر نه روشن مانند اشک چشم
اما جهان او، وطن اوست
اینجا تمام آنچه در آن موج می‌زند
پیوند ذره‌های تن اوست
آه ای سراب دور ما را چه می‌فریبی
با آن بلور و نور؟

پ.ن: کی تمام می شوند این سردردهای زجرآورم.....

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

نوروز تنهایی (1389)...

سالی دیگر به پایان رسید و صفحاتی دیگر از تاریخ را با به پایان رسیدنش برای آیندگان به یادگار گذشت
سالی دیگر آغاز شد با امید به روزهایی شادتر و زیباتر...

سال تحویل امسال شاید برایم متفاوت ترین بود از هیجان درست کردن سفره هفت سین، یک ساعت مانده به شروع سال جدیدگرفته....
تا دیدن اتفاقی دوست عزیز در گوشه دیگری از این دنیای کوچک…
تا رسیدن عجیبه نامه تبریکم در کمتر از یک هفته…(آقای پستچی،مرسی به خاطر رساندن نامه ام)
تا نقاشی تخم مرغ برای 7sin تنهاییم....
تا برگزاری مراسمه سال تحویل به تنهایی...
تا رفتن به منزل پیرزن بیمار همسایهبه خاطر اعتقادش به آمدن مردی به منزلش در آغاز سال…
تا تلفن دوست عزیز و مهربانم بعد از تحویل سال نو...(آنقدر برایم خوب بود که تا وقتی که صدایت را نشنیده بودم ،باور نمی کردم....)
و تا های بسیاری دیگری....


پ.ن 1: مرسی شبکه چهار محبوبم، به خاطر آهنگ های زیبای پیش از سال تحویلت:
"آی سیب دارم...سیب شیرین دازم... سیب هفت سین دارم...."
"آی سمنو...آی سمنو...سمنوی داغ دارم من...سمنوی...."
شنیدنشان و رقص های خوشحالانه ام در تنهایی، برایم فوق العاده بودند...
پ.ن 2: سال جدید برایم سال مهمی خواهد بود...یا شاید بهترست بگویم از سخت ترین سالها ...پس لطفا امسال کمی بیشتر از قبل هوایم را داشته باش...

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

مستندی از من...

ای کاش می دانستی...
که لب هایم چگونه
هر لحظه آغشته به کلماتیست
که خودشان هم نمی دانند از کدامین نقطه
باید آغاز شوند

....
نمی دانم می خوانیشان یا نه
ولی دوست می دارم
دیدن چشمانت را و آن انتهای مرز رنگیشان را
حتی دیدن نگاهت را،
از آن دو گوی اسرار آمیز

....
این روزهایم به شدت در گذرند
شاید می گذرند تا گذشته باشند
می گذرند با تمام مشکلاتم
و تک اتفاق خوب این روزهایم


پ.ن 1: تا چند ماه دیگر... شاید کافی باشد تا من گم شده در تنهایی خویش را بهتر بشناسی...
پ.ن 2: امسال هم در تکاپوی کشیدن نفس های آخر خویش و پیوستن به برگی دیگر از تاریخ است...
پ.ن 3: خدای مهربونم، لطفا این روزها کمی بیشتر هوایم را داشته باش...مرسی...

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

به یاد دوستان....

تقدیم به دو دوست عزیزم که هر یک در گوشه ای از این دنیا جای گرفته اند


پ.ن 1:همه می روند....دیر یا زود.... و ....تو هم فراموش خواهی شد... دیر یا زود.....
پ.ن 2: دیروز دوست سال های دور و همیشگی هم رفت، به سوی دیگری از دنیا... به مالزی... و من بار دیگر تنهاتر از پیش پناه می برم به گوشه تنهایی هایم...
پ.ن 3: محل عکس: دانشکده هنر دانشگاه تهرلن...(عکس بالا شاید ارزش هنری چندانی نداشته باشد ولی به خاطر بهترین بودن برایم تقدیمش می کنم به بهترین دوستانم)
پ.ن 4: مرسی بایت ایمیل و کتابها... کلی خوشحالم کردند <:)>

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

Think...

روزی شنیدم که می گفتند زندگی برای آدم های سخت کوش، سخت تر است... ولی به باور من... زندگی کردن خود سخت تر از همه چیز است...بخصوص وقتی دل خوشی هایت را یکی یکی از دست می دهی و هر روز تنهاتر از روزهای پیشینت هستی...


پ.ن 1: عکس بالا به افتخار لنز و فیلتر های جدیدش گرفته شده است... ViVa canon EF 24-105 L
پ.ن 2: کسی که بسیاری از خاطراتمان در این سال ها باهم ساخته بودیمشان، هم دارد به گوشه دیگری از دنیا می رود... و من همچنان...مانده ام...
پ.ن 3: اولین چیزی که خودم در نقطه چین عکس بالا خواهم نوشت: Loneliness

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 9

می دانی دلم باز نوشتن از دل نوشت های من و گولیور می خواهد...
نوشتن از...
اما...

قتل...

امروز شاهد بدن بی جان آدمی بودم که قاتل بی رحم و با رحمش گوشه ای از این دنیای خاکی رهایش کرده بود... "بی رحم" به خاطر به خاطر قاتل بودنش و "با رحم" به خاطر رها کردنش در برابر مسیر این روزهایم و طعمه سگ های ولگردش نکردن...

پ.ن: شاید بهتر است بگویم پی نوشتی برای پیش نوشت پیشینم... "این هم تجربه ای دیگر از روی دیگر از هزاران روی چرک آلود جامعه ای که در آن هستم"...

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

I have NO idea...

I have NO idea...
و من هیچ ایده ای ندارم
که در این مسیر ماندن به کجا می رساند آدمی را،

اما این را می دانم...
اگر بیرون بکشم، گند خواهم زد

به هر چیزی که در زندگی ام آرزو کرده ام
به تمام آمال پیش رویم

نیازی به دانستن هم نیست، مثل روز روشن است

توی این مسیر در حال پوسیدنم
این را هم می دانم همیشه شانس اشتباه هست

و من کوچکترین فرصت هایم را
حتی برای اشتباه کردن از دست داده ام

...

ولی باید ادامه بدهم

حتی به قیمت پوسیدن در سکوت تنهایی خویش



پ.ن: دور شده ام از تمامی آدمیان اطرافم...دور دور...

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

یک روز نوشت...

پیش نوشت: نوشتن چند خط زیرین با وجود بودنش به عنوان یک روز نوشت برایم بیانگر تجربه ای از روی دیگر جامعه می باشد...
...
..
.
چند روزیست از این سو و آن سو رفتن های بدون ماشینم می گذرد... راستش را بگویم دلم تنگ شده است برای گوش دادن آهنگ های شاد و غمگینش... حتی برای رایت کردن آهنگ برایش...ولی تاکسی سواری های امروزم به کرج (راستی یادم رفت بگویم قسمتی از پروژه ام در کرج قراره پیش بره، از این به بعد) جالب ترین این روزهایم بود... از راننده تاکسی گرفته که به خاطر رفتن همسرش به یک آدرس اشتباه و دادن یک کرایه بیشتر، تمام فحش های دنیا را به همسرش در جلوی همه مسافرینش داد....تا راننده دیگری با کشیدن شیشه یا همان کریستال خودمان :) ... رفتن با سرعت 140 کیلومتریش ... لایی کشیدن هایش با زانو .... گفتنش از اعتیادش ... شادی هایش پس از تمام شدن شیشه اش و در آخر سر دردهای من از دود پیچیده در ماشینش که هنوز هم ادامه دارد...

پ.ن: کلاس عکاسیم را با استادش و همه همکلاسی هایش دوست دارم... حتی همکلاسی دندانپزشکیم را...

سه‌شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸

بدون عنوان...

به قول حافظ:
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

پ.ن 1: من بی خبر از دنیا... دنیا بی خبر از من، او بی خبر از من...من بی خبر از دنیا، من بی خبر از همه... همه بی خبر از من...
پ.ن 2: تجربه عکاسی در نیمه شب و ترس هایش از دزدها و پلیس هایش... فقط می توانم بگویم آنقدر جالب بود که وادارم کند به رفتنم برای بارهای دگر را
پ.ن 3: خسته ام ...خسته از تمامش...

سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۸

سکوت...

مرا خاطرت هست؟
آری،
من همانم...
فقط زرد و تاریک و خسته تر از همیشه
در گوشه تنهایی خویش
همان گونه که لایق از یاد رفتن باشم

.
.
پ.ن 1: نیاز داشتم به نوشتن چون جای دیگری نبود برای شکستنن سکوتم
پ.ن 2: آرزوی موفقیت، برای تمام دوستان عزیز به سفر رفته ام...

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

برف...

خدایا نگاهی بیانداز به من...
ببین می خواهم برف بازی کنم....
پس گوله برفی را بیانداز...
که دلم بدجوری گرفته


پ.ن 1: مرسی بابت سوغاتی هایت.. مرسی بیشتر به خاطر به یادم بودنت...