اين همه شور و اشتياق و تب و تاب و خوشحالی های این روزهایش را....خودش به تنهایی با یک جمله به دستان خاکی خشک و نامهربان...به زیر سنگی فرو فرستاد...و او ماند...زانو زده بر خاکی خیس شده از اشکانی که...به خاطر رنجاندن بهترینش.... و او بود تنها کسی که روحش به عذاب آمده بود و می آمد.....
...
..
ولی او خوب می دانست باز خاطره تلخ دیگری را رقم زده است....بی هیچ خواستنی....
.
.
پ.ن3: رنجاندنت از یک سو و ندانستن بر چگونگی جبرانش از سویی دیگر...چند ساعتیست که دامنی گسترده بر سر دردم زده است...
...
..
ولی او خوب می دانست باز خاطره تلخ دیگری را رقم زده است....بی هیچ خواستنی....
.
.
پ.ن3: رنجاندنت از یک سو و ندانستن بر چگونگی جبرانش از سویی دیگر...چند ساعتیست که دامنی گسترده بر سر دردم زده است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر