شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸

166=13


اين همه شور و اشتياق و تب و تاب و خوشحالی های این روزهایش را....خودش به تنهایی با یک جمله به دستان خاکی خشک و نامهربان...به زیر سنگی فرو فرستاد...و او ماند...زانو زده بر خاکی خیس شده از اشکانی که...به خاطر رنجاندن بهترینش.... و او بود تنها کسی که روحش به عذاب آمده بود و می آمد.....
...
..
ولی او خوب می دانست باز خاطره تلخ دیگری را رقم زده است....بی هیچ خواستنی....
.
.
پ.ن3: رنجاندنت از یک سو و ندانستن بر چگونگی جبرانش از سویی دیگر...چند ساعتیست که دامنی گسترده بر سر دردم زده است...

هیچ نظری موجود نیست: