پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸

ارفه...


زندگی شادی های کوچکیست که توسط غم های فراموش ناشدنی پاک می شوند...


پ.ن 1: همکار عزیز و گرامی یا بهتر بگویم همکار رئیسی که به دنبال به اوج رسیدن و موفقیت من هستی... امروز می نویسم تا یادم باشد حرف هایت... در موردش فکر می کنم و می نویسمشان...تا پنج سال دیگر....
پ.ن 2: مه غلیظش، عکس هایش، آدمان مهربانش، بالای ابرها بودنش و....همه وهمه چیزهای دیگرش فوق العاده بودند....آن هم جایی در این نزدیکی ها...ارفه....
پ.ن 3: عکس از روستای ارفه...

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 5

تولدت مبارک....

پ.ن 1: می دانی تمام آن چیزهایی که روزی قولش را برایت می دادم، بیشتر از آنکه برایت قولی باشند.... برایم دل خوشی هایی بودند از داشتن یک دوست...
پ.ن 2: .....

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸

حلقه رندان...

یک وقت آدم دلش می خواهد
همه چیز را فراموش کند
ولی...

پ.ن 1: شب شعر حوزه هنری... شعرهایش، شاعرانش، مجریش خیلی خوب بودند، همگیشان...
...این است حرف های من و سرزمین من:
...
آنجا رسانه ها که دم از برتری زدند
آیا به روزنامه کیهان سری زدند؟
...
در هجده آگوست به کسی چک زدید؟
با رمز یا مسیح کسی را کتک زدید؟...

پ.ن 2: اولین شب پیمایی شش ساعته در دره بندعیش با همه خطراتش، از حمله سگ هایش گرفته تا بستن کوه برای کشت شیره، تجربه جالبی بود برای خودش...
پ.ن 3: مرسی....می دانم که نمی دانی ولی من می دانم و می گویم... تنها کسی هستی که این روزها جویا و نگران حال و روزم بوده ای...

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۸

یک قدم...

بیا ای خسته ي خاطر دوست!
ای مانند من دلکنده و غمگین،
من اینجا بس دلم تنگ است،
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی فرجامی بگذاریم

......................................- اخوان ثالث -


پ.ن: خوشبحالم که می خوابم!!!....آخر می دانی گاهی زمانی می رسد آدم همه چیز و همه کسش را رها می کند و تنها پنهاهش را در خواب میابد، از.... اکنون برای من هم از همین گاهی زمان هاست....
پ.ن: کم کم دیگر دارد یادم می رود حرف زدن با دیگران را....یک قدم در راه بی فرجامی....

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۸

سنگ

ای روزگار دل شکن
هر دم مرا سنگی مزن
من، سنگ ها در لقمه نان
دندان به دندان دیده ام....


پ.ن 1: مرسی بابت آمدنت و مرسی بابت حرف هایت....همین بودنت خودش کلی دلگرم کنندهست....به یاد پراونه ها...
پ.ن 2: آزروی چیزی را زیاد مکن ، شاید به آن برسی و نباشد آنچه را که آرزویش را داشتی...
پ.ن 3: دلم شانه ای می خواهد که سرم را بر رویش بگذارم و بگویم برایش از حال و روز ابن روزهایم...
پ.ن 4: می بینی....آدم ها حتی در حضور هم متوجه تغییر حال و روز هم نمی شن، چه برسه به بودن و نبودنشان (نبودنم)...
پ.ن 5: ساختن سایت شرکت و بازی با کدهای html آن هم بعد از سال ها خوب بود (www.AipIndustryCo.com)

سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۸

دلنوشتهای من و گولیور - 4

حرف هایم
تنها واژه های جامانده از دلتنگیم است
پس هیچ نمی گویم
تا آزرده خاطر نشوی
جز....


پ.ن 1: این روزها حتی برای شنیدن صدایت هم دلم تنگ می شود....
پ.ن 3: خیلی خوبه هنوز یه دلی دارم که می تونم به حرفاش اعتماد کنم...
پ.ن 2: می دونی خدا تو رو دوست داره خیلی بیشتر از خیلی از اونایی که فکرشو می کنن... اینو حتی منم فهمیدم، خودتم ممطمئنم که می دونی، فقط کاقیه باورش کنی، همین... تا بشه با یه لبخند کوچیک از ته دل، زندگی بکنی با همه مشکلاتش....

مرغ مینا...


دعوت شدنم به تئاتر اینبار نه توسط کسی بلکه توسط خود تئاترشهر.... از بلیط مجانی اش گرفته تا دادن بهترین جایش، تنها اتفاق خوشایند این روزهایم بود....آنهم در کنار کسانی همچون خانم معتمدآریا و ....

"بوی جوی مولیان آید همی....... یاد یار مهربان آید همی" خواندنشان را
یا "رقص سمایشان"را
دوست می داشتم...

پ.ن 1: تنهایی دعوت شدن و تنهایی رفتن یه جورایی هم خوب و هم بد... بیشتر بد... ولی خوب بود برام، مخصوصا با حال و روز این روزهایم