پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۷

به سلامت...



روزهای گرم تابستان،
که تمامی ندارند...
خسته ام...
..
تلخ!
تلخم...
تکراری!
تکراریم...
رو اعصاب!
رو اعصابتم...
...
وقتی که منو می بینی...
از صورتت کاملا معلومه...
..
..
رفتی؟
خوب،
به سلامت...
خودم کوله بارتو می بندم و
برایت می فرستم...
همه چیزارو می گذارم...
همه خاطرات رو...
.
فقط یک چیز...
در این راه که قدم گذاشته ای
مثل قبل دیگه دور برگردونی توش نیست...
مثل قبل ته جاده هامون دیگه بعید به هم برسه...
راهمون دیگه کامل جدا شده...
راستی یه چیز دیگه...
این تو دلم می گم:
شاید تقصیر من بود...
که با یه سادگی به ظاهر احمقانه
چیزی رو که باید بهت می گفتم رو گفتم...
و متاسفم...
که نتونستی فرقی بین دوستی و نادوستی بذاری...
و بدونی که چه کسی برایم مهم بود...
...
...
امیدورام تو جاده ای که داری توش قدم می ذاری...
یه روزی...
یه جایی...
فرقشون رو بفهمی...
...
...
داری می ری،
به سلامت...
درروهم پشت سرت ببند...
. .
.
پ.ن 1: همه این حرف ها تو سه کلمه برا من خلاصه شده: برین***
پ.ن 2: همه پل های بینمون شکستن...
...........چون من دیگه خسته بودم...
...........می دونی چرا؟
...........چون دیگه نمی تونستم طناب پل بینمون نیگه دارم...
...........برا تو هم خوب شد...
...........چون دیگه لازم نیست وقتی ازت چیزی می خواستم...
...........چه جوری بپیچونیم