سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

تکه ای از یک کتاب


خسته از کار روزانه...در جستجوی جایی برای نشستن و خوردن یک فنجان قهوه داغ در یک کافه، قدم از قدم های خسته ات بر می داری... ناگهان زنی چند برگی را جلوی رویت می گیرد و می گوید:
"بفرمائید،بخوانیدش ولی به کسی ندهید و اگر هم خواستید بدهید کپی بگیرید و بدهیدش..."
زن میانسال به راهش ادامه می دهد...آنقدر سریع اتفاق می افتد که بهتت می گیرد....چند برگی از فصل شصتم کتابی با نام "ترانه هایی که مادرم..." به همراه اصلاحاتی در گوشه کنارش که با مداد نوشته شده اند... و این گونه است که می خوانیمش:
"قادر نیستم برای زندگی جمع بندی خاصی را ترسیم نمایم چون زندگی پدیده ای است پیوسته در حال رشد و انکشاف. نمی دانم بعد از این چه خواهد شد. بیش تر از هر چیز دیگر دلم می خواهد بدانم که بالاخره سرنوشتم چه گونه ختم می شود. هیچ موقع تلاش نکرده ام که موفقیت کسب کنم این اتفاق همین طوری شکل گرفت، فقط سعی من بر این بود که زنده بمانم. اکنون به بعضی از کارها که در طول زندگی خود انجام داده ام با حیرت نگاه می کنم...."


۱ نظر:

ناشناس گفت...

می خور که ندانی ز کجا آمده ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت