یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

بعضی وقت ها...

بعضی وقت ها آدم دلش می گیرد و همان دل گرفته، دلش حرف می خواهد و یک جفت گوش شنوا... وقتی می نشینی پای حرف هایش، می بینی آنقدر حرف های نا گفته و غصه های تلمبار شده بر روی هم دارد که حرفش نمی آید دیگر...
بعضی وقت ها آدم دل تنگ می شود... دل تنگ دیدار یک آشنا، دل تنگ تکرار شدن یک خاطره خوب، دل تنگ یک لبخند و دل تنگ خیلی چیزهای دیگر... ولی تنها کاری آن لحظه می تواند انجام دهد همان دل تنگ شدن است و دیگر هیچ...
بعضی وقت ها آدمی به دنبال شانه ای می گردد تا سرش را بررویش بگذارد و برای لحظه ای چشم هایش را به آرامی ببندد...
...
شاید الان برای من هم از همان بعضی وقت ها باشد...


پ.ن 1: مرسی بابت امروز و دیدارمان...می دانم دور شده ایم از هم، زیاد ولی هنوز دلم تنگ می شود برایت...
پ.ن 2: امیدوارم روزی کمکی هر چند خیلی کوچک برای یک بیمار هموفیلی باشد...
پ.ن 3: دلم سبکی و بی وزنی بعد از خون دادن می خواهد...

۱ نظر:

حامد گفت...

آقای وکیلی اگرچه بم 13 دادی ولی در کل بات حال میکنم، بچه با حالی هستی موفق باشی عزیز