سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۹

تشنه ای در آب...

در این حصار تنگ بلورین
یک ماهی هراسان زندانیست
هرچند آب پاکش مانند اشک چشمی ست
هر چند در بلورش آوازهای خوش عیدانه،
بال های نور
در جمع شمع و آینه و چراغ
گشوده است...
اما
این ماهی هراسان
در جستجوی روزنه ای
این تنگ تنگ را
با نگاه های پریشان
پیوسته دور می زند و دور می زند ودور
اما دریچه ای به رهایی پیدا نمی کند
من از نگاه ماهی در تنگنای تنگ بی‌تاب می‌شوم
وز شرم این ستم که بر این تشنه می‌رود
انگار پیش دیده‌ی او آب می‌شوم
کاش می توانستم
این زندانی حصار بلورین را تا آبدانی بی انتها ببرم
این آبدان اگر نه بلورین وین آب اگر نه روشن مانند اشک چشم
اما جهان او، وطن اوست
اینجا تمام آنچه در آن موج می‌زند
پیوند ذره‌های تن اوست
آه ای سراب دور ما را چه می‌فریبی
با آن بلور و نور؟

پ.ن: کی تمام می شوند این سردردهای زجرآورم.....

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

نوروز تنهایی (1389)...

سالی دیگر به پایان رسید و صفحاتی دیگر از تاریخ را با به پایان رسیدنش برای آیندگان به یادگار گذشت
سالی دیگر آغاز شد با امید به روزهایی شادتر و زیباتر...

سال تحویل امسال شاید برایم متفاوت ترین بود از هیجان درست کردن سفره هفت سین، یک ساعت مانده به شروع سال جدیدگرفته....
تا دیدن اتفاقی دوست عزیز در گوشه دیگری از این دنیای کوچک…
تا رسیدن عجیبه نامه تبریکم در کمتر از یک هفته…(آقای پستچی،مرسی به خاطر رساندن نامه ام)
تا نقاشی تخم مرغ برای 7sin تنهاییم....
تا برگزاری مراسمه سال تحویل به تنهایی...
تا رفتن به منزل پیرزن بیمار همسایهبه خاطر اعتقادش به آمدن مردی به منزلش در آغاز سال…
تا تلفن دوست عزیز و مهربانم بعد از تحویل سال نو...(آنقدر برایم خوب بود که تا وقتی که صدایت را نشنیده بودم ،باور نمی کردم....)
و تا های بسیاری دیگری....


پ.ن 1: مرسی شبکه چهار محبوبم، به خاطر آهنگ های زیبای پیش از سال تحویلت:
"آی سیب دارم...سیب شیرین دازم... سیب هفت سین دارم...."
"آی سمنو...آی سمنو...سمنوی داغ دارم من...سمنوی...."
شنیدنشان و رقص های خوشحالانه ام در تنهایی، برایم فوق العاده بودند...
پ.ن 2: سال جدید برایم سال مهمی خواهد بود...یا شاید بهترست بگویم از سخت ترین سالها ...پس لطفا امسال کمی بیشتر از قبل هوایم را داشته باش...

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

مستندی از من...

ای کاش می دانستی...
که لب هایم چگونه
هر لحظه آغشته به کلماتیست
که خودشان هم نمی دانند از کدامین نقطه
باید آغاز شوند

....
نمی دانم می خوانیشان یا نه
ولی دوست می دارم
دیدن چشمانت را و آن انتهای مرز رنگیشان را
حتی دیدن نگاهت را،
از آن دو گوی اسرار آمیز

....
این روزهایم به شدت در گذرند
شاید می گذرند تا گذشته باشند
می گذرند با تمام مشکلاتم
و تک اتفاق خوب این روزهایم


پ.ن 1: تا چند ماه دیگر... شاید کافی باشد تا من گم شده در تنهایی خویش را بهتر بشناسی...
پ.ن 2: امسال هم در تکاپوی کشیدن نفس های آخر خویش و پیوستن به برگی دیگر از تاریخ است...
پ.ن 3: خدای مهربونم، لطفا این روزها کمی بیشتر هوایم را داشته باش...مرسی...