یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸

تک بریده هایی از یک روز

1: سلام
2: سلام
[دستش را برای دست دادن دراز می کند...پیش من می نشیند...]
1: امروز چند شنبه ست؟
2: شنبه
1: چرا دوشنبه نیست؟ شنبه ها خدا می ره...
2: شنبه که اول هفته ست خدا نمی ره
[سرش را به نشانه تائید تکان می دهد...]
1: من این هفته نه هفته بعد باید برم، وقت ندارم...
[لحظاتی باز بینشان به سکوت سپری می شود]
[گه گاه هم نگاهشان در هم گره می خورد]
[نیاز به محبت در نگاهش موج می زند]
1: من این هفته نه هفته بعد باید برم....تفرش...
[بر می خیزد...حیران و سرگردان به راهش ادامه می دهد]

اینا حرف هایی بودن که بین من و یک دیوانه گفته شدن... آن هم وقتی که در تنهایی خودم سیر می کردم در جستجوی...!! بین این همه آدم،چرا من؟ شاید خدا می خواست بهم بگه... همین برات کافیه...همنشینی با دیوانه ها...
دلم به حالش می سوزد....راستی او غذایش را از کجا می آورد؟ شب ها کجا می خوابد؟ یا وقتی هوا باریدنش می گیرد، از کجا سرپناهی برای خودش می آورد؟...آخه تا کی؟ تا کی می تونه این طور زندگی بکنه؟!!... خدا تو که می دونی هیچ کی تو این دنیا به فکر اینا نیست، پس چرا می ذاری بیان رو زمین؟ اینا که اگه بخوان هم گناهی نمی تونن بکنن....


پ.ن 1: ظاهرا حال و روزم نباید این روزها چندان خوب باشد...چون امروز تمام خانواده نگران شدن و تصمیم گرفتند منو هر جوری شده پیش دکتر بفرستن... ولی من فقط چند وقتیه تو فکرم و....
پ.ن 2: من فکر کنم آزادی مطلق یعنی اینکه یه دختری با پدرش یه گوشه پیاده رو وایستادن بعد یه گلوله همین طوری صاف میاد می خوره به بالای سینه دختر عزیز پدر.... حتی فرصت درد کشیدن هم پیدا نکرد.... و کمتر از یک دقیقه همه چی تموم می شه... پدر موند، با دخترش که جلوچشاش شاهد پرپر شدنش بود....آزادی مطلق یعنی این... یعنی...
پ.ن 3: وحشتناک_ .... دیدن از دست رفتن زندگی یه انسان وقتی چشماش باز بازمی مونن و دیگه چیزی رو تو این دنیا نمی خوان ببینن...

هیچ نظری موجود نیست: