دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶

مانده ام...

من مانده ام!ء
واقعا مانده ام..ء
مگر چگونه می شود؟!ء
دوستی؟؟!! ... یا ... دشمنی؟؟!!ء
بدهد: سلام، خوبی؟ تو را دلتنگم که...ءSMS
و من با کمال آرامش او را پاسخ دهم:اگر حالم خوب بود ، جواب تو را نمی دادم!!ء
و بعد او شروع کند بر هرآنچه دلش می خواهد گفتن..ء
و من فقط سکوت می کنم...ء
..
....
می ستایم، این سکوت دوست داشتنیم را...ء
که از هزارن و هزار سخن...ء
بیشتر سخن دارد که بگوید...ء
و صد البته سوزاننده تر...ء
ولی افسوس، گه گاه ...ء
نمی تواند سخنی بگوید...ء
یا بهتر است بگویم سخن می گوید، زیاد هم می گوید...ء
ولی نشنیده می ماند...ء
به خاطر شعور نداشته شنوده اش...ء
....
..
شب،ء
این بار در کمال پررویی...ء
بدهد: سلام، خوبی؟تو را همچنان دلتنگم که... ءSMS
و من که در تمام مدت،ء
سعی کرده بودم آرامش خود را حفظ کنم،ء
تا فریاد نزنم: که پَست تر از تو، خود تویی!!و ابله تر از تو،خود خودت...ء
همین،ء
باعث شده بود،..ء
که او بیشتر احساس کند من نمی دانم !ء
و راحت تر،ء
به گفتن واهیات احمقانه اش بنشیند!ء
....
..
ولی دیگر آرامشم بی تاب شده بود...ء
ء
ء
وقتی آدم فکر می کند دارد پرواز می کنددرست دارد سقوط می کند و نمی بیند که
دیگران سقوط به ظاهر پرواز گونه اش را می بینندء
ء

پ.ن1: آنقدر پ.ن زیاد است که حوصله نوشتنش نیست...ء