یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۸

قصه دل...

در دلم خالی بود
جای خال نبودنت...
و من
به خیال خویش
نبودنت را هر لحظه
قصه می گفتم
برای
دلٍ تنگ خویش...
...
قصه هایی که
هر دم
با دیدنت...
زیر لب می سپارمت
به لحظه های نابی که
شاهد لبخند زیبایت بودم...
و به خدایی
که
می دانم بسیار دوستت دارد
...
...
و من
راوی این قصه های شیرین
به یاد آن لحظه ها
در دل خویش
با صدای بلند می خندم.....
.
.
پ.ن 1: ....
پ.ن 2: می دانی از چه می ترسم....از فردایی که....تو باز می گردی به گندمزاری که...من در آن برایت ...به جا پای خاطره ای بدل گشته ام.........لطفا در آن هنگام مرا بیاب....من هنوز زنده ام....هرچند با ستاره ای سوخته...در تاریکی تنهایی خویش...زنده...به یاد این لحظه های خوبی که این روزها بوده ای....
به عبارت دیگر پ.ن '2: کارهای بی فکر و شاید ابلهانه این روزهایم در دلجویی کردن از تو، تنها به دلیل ترس از دست دادن کسیست که بسیار بیشتر از یک دوست برایم بوده است...
پ.ن 3: روزی این را خواهم گفت، با غرور: "کوچک بود و مهربان...دلش را می گویم...ولی وقتی شکست...تکه هایش بزرگ بودند...آنقدر که....حتی کسی نتوانست خاکشان کند....و من بودم و آن تکه های دل مهربانش......و امروز این همان دل کوچک و مهربان سال های دور اوست...."

هیچ نظری موجود نیست: