چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

یکی بود و یکی نبود...

کاش بودی و برام می گفتی...
از قصه گرگ زمون...
..
...
یکی بود و یکی نبود...
لحظه ها گرم بودند و
من مست صدای بارون...
ولی،
گرگ زمون بود
تو این دشت خمور...
به خدا، بی خبر بودم از این
گرگ زمون...
...
..
فردا شد و
گرگ پرید و گله را درید...
خنده ام رو خورد و همه احساسم رو جوید...
تکه ای نگذاشت و
همه چیز را درید...
گرگ خندید و رفت ..
و من همچنان، مست تماشای بی رحمی گرگ زمون...
.
.
.

پ.ن1:می دانی...زندگی شبیه رودیست...پر تلاطم و پر موج و خروش...ولی در این رودخانه متلاطم باید شناور باشی تا فراز و فروزش را احساس کنی...اما گاهی آدم غرق می شود در این رودخانه و دیگر نه فرازی می بیند و نه فروزی...با اینکه دست و پا می زند...دیگر نه کسی صدایش را می شنود و نه خود می تواند حرفی بزند...آن وقت حرف هایی را که در گلویش گیر کرده اند را مجبور است در دل فرو دهد و.......
پ.ن2:دیدار های کوتاه در این چند روزه با وجود کوتاه و مختصر بودنشان با دوست سابقاّ نیمه انگلیسی!! خیلی خوب و خاطره انگیز بوداند...از صبحانه چند دقیقه ایش گرفته تا آهنگ گوش کردنها و رقصیدن هایش....یا....دیدارمان برای آخرین با در آخرین روزهای سال 1387..با وجود به یکباره بودنش و در حالی که تمام عوامل دست به دست هم داده بودند...خیلی خوب بود برایم حتی منتظر ماندهایش...
پ.ن3: شاید دلیل تکرار مداوم جملاتم دیروزم، از فشار خستگی مفرط من و آقای زانو و مهتر از آن گشنگی هردویمان بوده باشد ;))
پ.ن4: بیشتر اوقات می دانی که دیر می آید و تو-شاید برحسب عادت- سر موفع حاضر می شوی و به انتظار می نشینی... ولی به ندرت پیش می آید که با اینکه می دانی او تمام سعیش را خواهد کرد تا سر وقت بیاید...ولی تو برای اینکه باز منتظرش بمانی اینبار زودترمی روی تا شاید به قول خودش که گفت "جايي شنيده است که قرار رو بايد ساعت 10 گذاشت...بايد از 9 تا 10 منتظر بود...فاصله ي بين بي کسي و همه کسي...گفتم چرا...گفت 9 يعني يه مرد که در کنارش هيچ کس رو نداره حتي اگه يه دنيا رو داشته باشه...اما 10 يعني يه مرد که همه کسش پيششه حتي اگه دنيا رو هم نداشته باشه"...(البته با کمی تغییر:)
پ.ن5: مرام نامه این دست نوشته ها گفتن از ناگفته هایست که در مقابلشان فقط می توان سکوت کرد ولی شاید لازم باشد بگویم دلیل اصلی این پست...کوتاهی در توانستن به دعوت کردن یک دوست برای خوشحالی چهارشنبه سوری و عذاب وجدان های بعدش بوده است...

۱ نظر:

طلايه جلالي گفت...

گرگ
شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه تکه می کند...

بلند شو پسرم !
این قصه برای نخوابیدن است

"گروس عبدالملكيان"