پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

(2)خطاب به....


چرا نمی شود جلوی اشتباه را گرفت؟

چرا نمی توان خود را فریب داد که "اشتباهی نکرده ایم؟"

چرا همواره خود را به جایی می رسانیم که اجازه می دهیم قانون های خود را زیر پا بگذاریم- بگذارند-؟

می دانم،گفته بودم که نه من دیگر از برایت چیزی خواهم گفت و نه تو دیگر انتظار شنیدن حرفی از من خواهی داشت...

ولی...

امروز در کمال وقاحت در مقابل "اوی" درون خودم ایستادم و گفتم:"اینبار می گویم،چون لازم است که بگویم"

می گویم...

...

...

...

توی دلم با خودم فکر می کنم اگر چیزی نگویم بهتر است ،انگار ...!!!

پس ...

سکوتی دگر باره...

با خودم فکر می کنم ...

در این هنگام سخت ترین لحظات، زمانی فرا خواهند رسید که نمی توانی تقصیر را گردن کسی بیندازی وهرچقدر هم که تلاش می کنی انگشت تقصیر در نهایت سوی خودت و تنها خودت نشانه می رود، چون همه چیز از اشتباهات خودت سرچشمه می گیرند...

با این حال بازهم در تلاشی که توجیهی بیابی،لااقل برای خودت ...

....

همیشه بزرگترین تسلی که برایت ییدا می کنند "فراموش کن،عادت می کنی" است. اما عادت می کنی یعنی چه؟ یعنی روزی می رسد که برایت بی تفاوت می شود؟ یعنی ارزشش را برایت از دست می دهد؟ که دیگر آن جای خالی آزارت نمی دهد؟

نمی خواهم فراموش کنم . . . می خواهم بازهم خاطراتش در خاطرم باشند . . . نمی خواهم عادت کنم

نمی دانم...

ولی ،انگار ...

بدین گونه بهترست(حداقل برای حفظ احترامم) ...

.....

پ.ن1:من همچنان همان اوی سابقم ... بی هیچ تغییری ... شاید کمی خسته تر ...

ولی ای کاش، یکبار...

فقط برای یکبار...

در رفتار خودمان می نگریستیم و دلیل رفتار دیگران را در رفتار خودمان کنکاو می کردیم ...

(این را خطاب به تویی می گویم که به گواه نوشته هایت من را احمق ومغروری بیش نمی دانی!!!)

پ.ن2 : به باور من، براي يك زندگي پر نشاط واميد، تنها، بودن كافي نيست .تنها بودن هم كافي نيست، اما بودن تن ها با هم كافي است.

پ.ن3 :اینها تماما تنها تفکراتم بودند، همچنان گفتن هرگونه چیزی را تکیب می کنم!!!

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

اشک

وقتی کسی می رود، هیچوقت واقعا از اینکه رفته، از اینکه این دنیا را با تمام زشتی و زیبایی، شادی و اندوه و لذت و رنج ترک کرده است ناراحت نمی شوی...

همیشه دلت به حال خودت می سوزد که رها شده ای و تنها مانده ای...

اشک های گم شده ات را فرو می ریزی. . .

بر لحظاتی که می دانی فقط سکوت و تنهایی و آن اشک ها پرشان خواهند نمود...

بر خلا تاریکی که زندگیت را تسخیر کرده، بخاطر آن حفره سیاه و سردی که در قلب مهربانتر از مهربانت ایجاد شده و می دانی که هیچ وقت پر نخواهد شد...

کاش می دانستم...

بخاطر لحظاتی اشک می ریزی که می توانستی با او باشی و نبودی...

بخاطر خاطراتی که می دانی هیچوقت تکرار نخواهند شد...

بخاطر خاطراتی که می خواستی با او داشته باشی و اکنون نداری...

...

آرزو می کنی کاش هر لحظه ات و هر سنگفرشی خاطره ای از او نبودند. . . آرزو می کنی کاش اینقدر دوستش نداشتی . . .

...

اندوهی است که همه وجودت را پر می کند . . . اندوه نسبت به آنقدر زود رفتنش، که توانست تو را ترک کند و تنهایت بگذارد؛ خشم نسبت به خودت که وقتی فکر می کردی دیگر همه چیز را دیده ای و لمس کرده ای و از سر گذرانده ای در لحظه ای می فهمیم که باید باز هم بتوانیم چنین دردی را حس کنیم باز هم باید آرزوهای محال داشته باشیم؛ آرزوی ...

....

الان حرف ها زیادند و اشک ها زیاد تر و نیز فکرها آشفته تر، اما دیگر توان بیان نیست جز یک جمله...

گ...مراقب اشک هایت باش، هرچقدر هم زیاد باشند...

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

دلی که پر بود و هست


يه ذره خسته ام....نميدونم چرا....درس....پروژه...مریضی...زندگي…از تار موي سپيدي كه هر روز صبح تو آينه مياد جلو چشمم و گذر عمر لعنتي رو تداعي ميكنه!"يادم ميافته چقدر زود دير مي شود،گاهي"

آره....اين منم....منم که كم آوردم....تو جدال زندگي....يه زمانهايي ديگه نمي توني بگي داري مي جنگي... ميكشي كنار(باید بکشی کنار) تا نفسي تازه كني

چه زندگيه كمدي واري داشتم! بعضي وقت ها دوست دارم برگردم به اون روزها...روزهايي كه خيلی صادقانه به آدم هاي دور و برم نگاه ميكردم.روزهایی که ساده بودم... روزهايي كه بي غل و غش بوديم....ساده و بي آلايش....حداقل آدمهایی که دوروبرمون بودن برامون مصداق پاكي بودن مگر اينكه عكسش بهمون ثابت ميشد و چقدر زود حيف شد اون افكار. چقدر زود و چقدر سریع چرخش ۱۸۰ درجه اي تو افكارمون پيدا شد و چقدر زود بدبين شديم...چه راحت آدم ها را سلاخی می کنیم... لابد اگر اينجوري نمي شديم همون جامعه ی گرگ وار می خوردمون

اين روزها تو جایی که داره بیشتر همون عمر لعنتی می گذره (وامروز مراسم بزرگداشتشو برگذار می کنم) بدجوري احساس تنهايي ميكنم... بودن در كنار آدمهایي که حتی سعی دارن نظرشونو حتی راجب خودت ازت پنهون کنند...بودن در كنار آدمهاي كه آنقدر توپشون پره كه حتي پتانسيل اين رو دارن كه به راحتی....من دلم یه دوست دیگه می خواد درست مثل دوستی که از سالها پیش با هم بودیمو تا الان هیچ وقت همدیگرو تنها نذاشتیم.

همه اینا رو گفتم تا آخربتونم این" پ.ن" رو بنویسم!!!

پ.ن:خطاب به....قول نمی دهم ولی سعی خواهم کرد که دیگر از برایت ننویسم، هیچ گاه دیگر، که دیگر توهم مجبور نباشی در ناکجاآبادها سلاخیم بکنی و هم، احمق تصورم بکنی.

تنهای تنها



یک شب بارانی ...

تنهای تنها ...

شاید هم یک تنهایی تامل برانگیز ...

دست خودم نیست ...

بغضمم گرفته ...

قرار است تنها نباشم ...

ولی هستم ...

....

توی این سکوت تنهایی با خودم فکر می کنم ...

....

ميشه به يکي يه بار گفت
"دوستت دارم" و تموم ...
ميشه به يکي دو بارگفت
"دوستت دارم ، دوست دارم " و تموم
ميشه به يکي سه بار گفت
"دوستت دارم ! دوستت دارم ! دوستت دارم! " و تموم
ميشه يکي رو ديد ...
دوستش داشت زياد ...

خیلی زیاد ...
ولی
چيزي نگفت ...

شاید هم گفت ...

ولی ...
ميشه بره ...
ميشه بری ...
تو دلش ...
تو دلت ...
هي بپرسه ...
هی بپرسی ...
"اگه دوسم داره پس چرا تنهام گذاشته؟"
"اگه دوسم نداره پس چرا ناراحتیم ناراحتش میکنه؟"

....

ولی خودم بهش گفتم...

بایدم می گفتم ...

"برو که نمی خوام بمونی و بسوزی به ساز دلم و مثل یه شمع تموم بشی..."

....

خسته ام ...
خوابم میاد ...
و همچنان تنهاییم پابرجاست ...

....

قرار است تنها نباشم ...

ولی هستم ...

منتظرشم ...

نمیاد ...

می دونم که نمی یاد ...

می خوابم ...

شاید تو خوابم بیاد ...