شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 8

می دانی وقتی آن ابتدا دیدمت آنچنان دل تنگت بودم که دوست داشتم فقط نگاهت کنم...نگاه...نگاه...

پ.ن:
....

...نیستم

می دانی...چیزی بلد نیستم بگم
تا شاید بتوانم حتی خودم رو دلداری بدم...

پ.ن 1: این روزها تنها، بدون کوچکترین شکی می گویم: "تنها"، اتقاق خوب برایم دیدن یک دوست مسافر همیشه دوست داشتنی بود.
پ.ن 2: رادیو را دوست دارم چون گاهی بی هیچ انتظاری چیزهایی را می شنوی که آنقدر برایت دلنشین است حفظش می کنی و می نویسیش تا هرزگاهی بخوانیش:
ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
......................................................ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
......................................................جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
......................................................آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
......................................................پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
.................................................... وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
مولوی(دیوان شمس)

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

همین جوری...

ای صمیمی ای دوست،
که هراز گاهی به دم
پنجره خاطره من می آیی
دست هایت را به دستان اولین ستاره ای که می درخشد بسپار
و به نشانی خیال و خاطراتم بیا
به کنار همان پنجره خاطراتم
که رویای نا تمام این پنجره
با خاطرات تو همیشگی ست...
...
ای قدیمی ای دوست،
گر تو هم مرا یادی مکنی
من همیشه به یاد تو هستم و می مانم


پ.ن 1: نوشته شده در کتابخانه ملی...بر گرفته از کامنت یک دوست از گوشه دیگری از این دنیای مجازی
پ.ن 2: میهمانی های این چند وقته با تمام شادی هایش یادآور چیز جالبی بود برایم.... که من چقدر تنهایم...(یک خنده تلخ)
پ.ن 3: شاید باید بگویم....تقدیم کردن نوشته پیشین نه به خاطر موضوعیت نوشته بلکه به خاطر اولین بودن آن سبک نوشتن و شاید تنها بودنش برایم ارزش انتشارش را در تاریخی دوست داشتنی داشت
پ.ن 4:...

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

یک نمایشنامه (یکسالگی)...

بازیگران: من و گولیور
نویسنده: من
زمان اجرا: 12 آذر 1388
فقط یکبار به مناسبت یکسالگی یک دوستی
مکان: جایی شبیه به کارگاه نمایش تئاترشهر(تئاتر عزیز من)
نورپردازی،کارگردانی،طراحی صحنه و....: گولیور :))


[تمام صحنه تاریک است، گوشه ای از صحنه روشن می شود.... دو بازیگر از تاریکی وارد روشنایی می شوند]
[دو بازیگر به سمت یکدیگر می آیند... بازیگر دوم شکلاتی را به بازیگر اول می دهد (بی هیچ کلامی)... برمی گردند]
[با برگشتشان، نور صحنه دو تک شده و به دنبال هریک میرود...هر کدام به گوشه ای از صحنه می روند...]
[بازیگر اول در حالی که ایستاده و شکلات خودش را باز می کند]: "من همیشه شکلاتم رو باز می کردم و می خوردم...می گفت"
[بازیگر دوم، در حالی که شکلات بر دست نشسته است]:"شکمو .... تو دوست شکمویی هستی"
[بازیگر اول نگاهس را از سمت بازیگر دوم به سمت نماشاگران می برد]: "اون شکلاتش رو همیشه می ذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگ ... می گفتم: بخورش.... می گفت تموم می شه، می خوام برا همیشه بمونه..."
[بازیگر اول کمی مکث می کند و باز ادامه می دهد در حالی که بازیگر دوم در حال بازی کردن با صندوقش است]: "صندوقش پر از شکلات شده بود، هیچ کدومشون رو نمی خورد.... می گفتم اگه یه روز شکلاتات رو مورچه بزنه یا کرم ها اون رو بخورن اون وقت چی کار می کنی؟.... می گفت: مراقبشون هستم ....تا موقعی که دوست هستیم..."
[بازیگر دوم تکرار می کند]: "تا موقعی که دوست هستیم" [بازیگر اول]:" و من می گفتم: دوستی که "تا" نداره..."
....
..
.
[صحنه تاریک میشود و دوباره روشن می شود، ابتدا محل ایستادن بازیگر اول روشن می شود]
.
..
...
[بازیگر اول]: "یکسال، دوسال، چهار سال، ده سال، بیست سال سپری شد....او بزرگ شده.... من هم....من همه شکلات هام رو خوردم ولی اون همشو نگه داشته"
[بازیگر دوم کم کم در نور پدیدار می شود و به آرامی به سمت بازیگر اول می آید و در نزدیکیش می ایستد]
[بازیگر اول بار ادامه می دهد]: "دیشب اومد تا خداحافظی کنه... می خواد بره اون دوردورا....می گه میرم زود برمی گردم، اما من می دونم اون می ره و بر نمی گرده...[بازیگر اول خنده ای کوچک می کند و باز ادامه می دهد] ... یادش رفته به من شکلات بده... اما من یادم نرفت..."
[ بازیگر اول در حالی که شکلات ها در کق دست بازیگر دوم می گذارد، تعریف می کند] یه شکلات گذاشتم کف دستش...گفتم [با صدای بلند تر] این برای خوردنه....یه شکلات هم گذاشتم اون کفه دستش...گفتم این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت...
[بازیگر اول به سمت تماشاگران بر می گردد]: "یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتاش...هر دوتاش رو خورد [بازیگر اول خنده تلخی می کند]...می دونستم دوستی من "تا" نداره مثل همیشه.... اما اون جور دیگه ای فکر می کرد..."
[بازیگر دوم از سمت دیگر صحنه تاریک بیرون می رود (با همراهی نور) و بازیگر اول خیره به راهی که بازیگر دوم از آن آمده می ماند و نور کم کم می رود]

پ.ن 1: این تقدیم می گردد به دوستی عزیز که دوستی ها و خاطرات یکساله اش هیچگاه فراموشم نخواهند شد
پ.ن 2: یادت هست می گفتی خاطراتمان را تعریف کنم... حتی گاهی فردایش... دوست داشتم تعریف کردنم همه چیز را...اینجا هم می خواستم انجامش دهم ولی نشد...انگار فراموش شده آنگونه تعریف کردن ها...
پ.ن 3: اتفاقات بسیاری افتاده و در حال افتادن هستن...باید می گفتمشان...ولی این نمایشنامه به غیر از تنبلی خودم اصلی ترین بهانه ای بود که نوشتن هرچیز دیگری زا به تعویق انداخته بود
پ.ن 4: یکسالگیمان مبارک... به یاد شاهکار شش ماهگی من...;))