پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۶

من، زمان، خاکستر...


همیشه اینجا،
مدام یکی در حالِ رفتن..
مدام یکی خسته و خواستار بازگشت!
مدام یکی در حال گذر.
..

و

..

این زمانه که مدام در حال رفتنه...
و منی رو هم که تاب رفتنم نیست رو با خودش می بره...
و تنها چیزی که از من و خودش باقی می ذاره خاکستر خاطرات ...
..

.

در فردایی که جرات پیدا خواهم کرد...
تا سخن از،
دیروزی که امروزم را خراب می کند به میان بیاورم...
و حقیقتی را که تا دیروز ترس از آشکار شدنش را داشتم، روشن کنم...
می بینم و خواهم دید که دیگر حتی چیزی برای خاکستر شدن هم باقی نمانده است.
...
..
.
و این است سرنوشت خاموش من...
چرا که در همان لحظه آخر هم، باز نتوانسته ام این حقیقت پنهان را آشکار سازم...

شنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۶

بازگشت...

یک رفت طولانی، یک زنگ و یک برگشت کوتاه و سریع...
نمی دانم،
چه شد؟
چگونه شد؟!
هنوز هم حیرانم!
...
..
.
پایان بازگشت و زمان خداحافظی:
حرف هایم را در گلویم فرو می دهم...
و پشت دندان های قفل شده ام...
خفه می کنم.
فقط یک چیز می ماند:

لبخندی بر لب...

لبخندی از درون تلخ، به تلخی حقیقت...
حقیقتی که...
نگرانِ آشکار شدنِ آن در مقابل آنهایی هستم...
که خود را به پنهانِ ساختن آن، وادار ساخته ام...
...
..
.
می گویند:
"همیشه،
چیز هایی که واقعا دوستشان داریم،
برای ما نیستند!"
دیر یا زود می روند یا برده می شوند...
راست می گویند انگار...

گویا من همه ی دارایی ام را داده ام..
و حالا..
چیزی ندارم که بتوانم،
برای داشتن آن چیز که دوستش دارم بدهم!
انگار این را هم باید جزئی از همان حقیقت تلخ به حساب آورد...
...
..
.


پ.ن 1:
ای کاش انسانها می دانستند،
..........وقتی به عزیزانشان سوگند می خورند...
..........همیشه باید به یاد آن باشند که،
..........اگر، حتی ذره ای، عهد شکنی کنند...
..........زندگی را،بر دیگران، حرام خواهند ساخت.