سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

خوب؟!

...حال خوبی نیست وقتی خودت و خاطراتت بوی کهنگی به خود می گیرند...

پ.ن: نه وضعیت نگران کننده ای دارم و نه نیازی به دکتر....خوب هم نیستم....آرام در حال شکستن از درون، همین....

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۸

دلنوشتهای من و گولیور - 3


کاش مراقبش می بودی!!
..
اصلا می دانی،

دیگر دوستت ندارم...
..
دروغی کبود،

خنده ام می گیرد...


پ.ن 1: فکر کنم بدانی، اگر بودی و می شنیدی چه می گفتم: "مراقب دل کوچک دوست من باش، زیاد لطفا"...می دانی که...دردش گرفته بود...

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۸

ناز...

بگذارید همین بمانم
سکوت خسته هر نیمه شب
به وقت دوستیمان...

ای نام تو بهترین سرآغاز
....................................بی ناز تو نامه کی کنم باز

پ.ن 1: به یاد شاعرش که سپرد جانش را به راه آنکه که دوست می داشت.

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 2

تنهایم
و اندوه شب آزرده ام می سازد
و آسمان بر سرم سنگینی...
و سهم من
از تمام دوستیمان
نگاهم به
تک ستاره ای درخشان
در دل آسمان شب
که بر رویش گلی داشتم
به خیال خود
مهربان تر از هر چیز دیگری
و اکنون حسرتی نشسته بر دلم
سخت سنگین!
از...


پ.ن 1: آن همه خاطراتی که برایم به جا گذاشته ای... فراموششان نمی توان کرد.... خیلی دوست داشتم امروز بگویم از رفتنم تنهایم به نیایش فقط به یاد آن روز.... یا خواب دیدنت را... یا....فراموشش کن...
پ.ن 2: راستش را می دانی دل تنگ شده است، خیلی زیاد....برای دوستیمان....به حرف زدن هایمان....حتی برای تعریف کردن روزهای خسته کننده و تکراریم....
پ.ن 3: زود است شناختنت و دانستنت از من از روی حرف ها و کلمه هایم....

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸

تک بریده هایی از یک روز

1: سلام
2: سلام
[دستش را برای دست دادن دراز می کند...پیش من می نشیند...]
1: امروز چند شنبه ست؟
2: شنبه
1: چرا دوشنبه نیست؟ شنبه ها خدا می ره...
2: شنبه که اول هفته ست خدا نمی ره
[سرش را به نشانه تائید تکان می دهد...]
1: من این هفته نه هفته بعد باید برم، وقت ندارم...
[لحظاتی باز بینشان به سکوت سپری می شود]
[گه گاه هم نگاهشان در هم گره می خورد]
[نیاز به محبت در نگاهش موج می زند]
1: من این هفته نه هفته بعد باید برم....تفرش...
[بر می خیزد...حیران و سرگردان به راهش ادامه می دهد]

اینا حرف هایی بودن که بین من و یک دیوانه گفته شدن... آن هم وقتی که در تنهایی خودم سیر می کردم در جستجوی...!! بین این همه آدم،چرا من؟ شاید خدا می خواست بهم بگه... همین برات کافیه...همنشینی با دیوانه ها...
دلم به حالش می سوزد....راستی او غذایش را از کجا می آورد؟ شب ها کجا می خوابد؟ یا وقتی هوا باریدنش می گیرد، از کجا سرپناهی برای خودش می آورد؟...آخه تا کی؟ تا کی می تونه این طور زندگی بکنه؟!!... خدا تو که می دونی هیچ کی تو این دنیا به فکر اینا نیست، پس چرا می ذاری بیان رو زمین؟ اینا که اگه بخوان هم گناهی نمی تونن بکنن....


پ.ن 1: ظاهرا حال و روزم نباید این روزها چندان خوب باشد...چون امروز تمام خانواده نگران شدن و تصمیم گرفتند منو هر جوری شده پیش دکتر بفرستن... ولی من فقط چند وقتیه تو فکرم و....
پ.ن 2: من فکر کنم آزادی مطلق یعنی اینکه یه دختری با پدرش یه گوشه پیاده رو وایستادن بعد یه گلوله همین طوری صاف میاد می خوره به بالای سینه دختر عزیز پدر.... حتی فرصت درد کشیدن هم پیدا نکرد.... و کمتر از یک دقیقه همه چی تموم می شه... پدر موند، با دخترش که جلوچشاش شاهد پرپر شدنش بود....آزادی مطلق یعنی این... یعنی...
پ.ن 3: وحشتناک_ .... دیدن از دست رفتن زندگی یه انسان وقتی چشماش باز بازمی مونن و دیگه چیزی رو تو این دنیا نمی خوان ببینن...

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 1


می دانی رابطه ها هریک سطحی دارند و سطوحی....كسي دوست، كسي دوست‌تر، كسي دلخور، كسي محبوب، كسي قهر حتا و یکی هم بینشان دوست ترین... چند روزیست تلخ ترین اتفاق این روزهای آشفته و در خودفرورفته ام، از دست دادن کسی بوده که برایم همایشه بهترین دوست بوده و هست... دوستی که در اوجش به یکباره همه سطوحش کنار گذاشته شد و به بدترین سطحش رسید...
و چنین روزهایست که آدم خودش را بهتر می شناسد چون آنقدر در خودش کندوکاو می کند تا دلیلی بیابد... ولی افسوس از روزی که نتوانی دلیلی بیابی...

.

پ.ن 1: "دلنوشته های من و گولیور" از این پس نوشته هایی خواهند بود به یاد دوستی که برایم مهربانترین بود ... تا شاید روزی از روز های دگر دلیلی باشند تا بتوانم بگویم هیچگاه فراموشش نکرده ام...

پ.ن 2: دوستان همکلاسی عزیز مرسی به خاطر تلاش هایتان در شاد کردن...از استخر بردنم تا مهمانی گرفتنتان... ولی کاش می توانستم بگویم برایتان دلیل این همه غمگینی و در فکر فرو رفتن های این چند وقته ام را... شاید حق بدهید، شاید هم نه... ولی تنها کاریست که این روزها می توانم انجام بدهم... فکر کردن به یک دوست -بهترینشان- و خاطراتش....

پ.ن 3: چند روزیست فکر کردن ها و کنئکاوهای این چند روزه ام اعتماد به نفس نداشته ام را تحلیل داده است، شدیدا.... اگر کسی کمی اعتماد به نفس دارد به من قرض بدهد، کمی...

پ.ن 4: اگر دعوای صندلی قدرتتان به اتمام رسیده است لطفا مرا باز به اینترنت متصل نمائید... احساس مرده بودن و عذاب به آدم دست می دهد... یک چیز را هم این چند روزه فهمیده ام، لاگین کردن چقدر می تواند خطرناک باشد (یک پیشنهاد اساسی،همه DNS سرور ها را ببندید و برای چند سایت که فکر می کنین برایمان خوب است یک DNS سرور از خودتان بگذارید...آن وفت دیگر لازم هم نیست حتی به دنبال اینترنت ملی هم برویم)

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

اشک های یک دلقک...


وصیت می کنم جنازه ام را پس از مرگم به دریا بیاندازید تا آرزوها و خاطراتم را به دریا ببرم و با خود به گور نبرم....
یه روزی که روز نیست من از دنیا می رم.... و اون روزی که روز نیست حتما شبه.... اون روز که شبه حتما آسمون ابریه.... و من از دنیای شما می رم ...آروم آروم... و اصلا مهم نیست برای شما، مثل ریخته شدن یه برگ از روی سرو بلند جنگل آمازون بر روی رودی جاری و رفتنش به سمت دریا...
نامه آخر رو من نمی نویسم.... ولی شاید همون روزی که شبه، وقتی از خیابان عبور می کنم یه آدم خوشبخت پیدا بشه و منو با ماشینش به اون دنیا بفرسته... او نوفت صورتم به آسفالت می چسبه و برای اولین بار وجود این جسم خشک و سیاه رو با صورت حس می کنم... از اون پائین دیدن شما دیدن داره.... همه هجوم میارن و راننده فرار می کنه و هر لحظه از جون من کم می شه و شما فقط نظاره می کنید... چراغ ها به دور سر من و آمبولانس می چرخه و ماموران آمبولانس منو از زمین بلند می کنند و من هم از زمان بلند میشوم و درد تمام میشود...
همین الان که زندم می گم....
الان نگرانم... نگران پاسخ هر کرده و ناکرده ای که به خدا می خواهم بدم... اما یه چیز رو خوب می دونم... تمام احساس خواستن ها و خواسته شدن ها، دوست داشتن ها و دوست داشته شدن ها و دوستی هام رو یکجا به او پس میدم و خواهم گفت لایقی برایشان نبودم....
یه چیزی رو هم می دونم....
خدا از من می پرسه اگه به وجود من ایمان داشتی پس چرا اینقدر غمگین بودی؟ و من سکوت می کنم و یادم میاد تو این کارناوال دلقک وار دنیا پشت هر نقابی اشکی سرازیر بوده و پس هر لبخندی، اشکی... مثل حال و روز این روزهای خودم که اشک های جمع شده پشت لبخندم -برای دور شدن و از دست دادن یه بهترین دوست- داره آزارم می ده....

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۸

سکوت شاید برای لحظه ای...

امان از این روزهای تنهایی و دلتنگی
روز هایی که با در پی هم گذشتنشان
بر دوریمان، بیشتر و بیشتر پافشاری می کنند
و نیز بر دلتنگی هایم
بی آنکه من بدانم چرا....
.
پ.ن 1: بنا به دلایل شخصی یک دوست حذف شد و به جزئی از سکوتم پیوستند.
پ.ن 2: ... (شاید برایت دیگر مهم نباشند ولی هنوز برایم آنچنان عزیز و دوست داشتنی هستی که سه نقطه هایم حرف ها دراند برای گقتنت)
پ.ن 3: به قول دوست شاعر: کاش ماهیهای قرمز هرگز تنگ را باور نمی کردند...
.
یک عکس نوشته: بازار تهران... پیرمردی نشسته بر روی یک کارتون....با اندامی نحیف و عینکی ضخیم.... باکلاهی بافتنی بر سر...درحال لذت بردن از خوردن یک پنیر خامه ای با یک تکه نان کوچک...لذتی که مطمئنم کمتر کسی تجربش کرده باشه....
.
پ.ن 4: سبک نوشتاری باز تغییر کرد...هرچند پی نوشت ها آزادند بر بودن هر سبکی....

پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۸

در انتطار...


اوایل پائیز... یک روز آفتابی... کمی قبل از اينکه خورشيد برسد به يک وجب بالای نوک کوه...دخترک روی دوچرخه نرم نرم برای خودش می رود و زیر لب آواز می خواند....با لبخندی نشسته بر لب... نگاهش به سمت آسیاب هایی جلب می شود که با وزیدن باد سردی باز شروع به چرخیدن کرده اند... از فردا می خواهد کت بردارد، هوا دیگر سرد شده است...سايه‌ی برگ‌ها را روی زمين نگاه می‌کند و سعی می‌کند آرام پا بزند و زياد سر و صدا نکند... در دور دست مردی را می بیند... ایستاده در سایه و منتظر... صورتش را درست نمی بیند، دخترک دوست دارد بفهمد حوصله‌اش سر رفته يا دارد فکر می‌کند، ولی هنوز فاصله‌شان زياد است... همان‌طور نرم نرم پا می‌زند... لحظه‌ای که دوچرخه از کنارش می‌گذرد ناگهان مرد متوجه حضورش می‌شود. چرا صدايش را نشنيده بود؟... دخترک نگاهی می‌اندازد تا مرد را بهتر ببيند...می ایستد، مات و مبهوت... باورش نمی شود... او همان کسی بود که مرد در انتظارش را می کشید... مرد آمده بود...برای انجام قولش آماده بود...

سکوت...

سکوتم...
تنها واژه های جا مانده
از حسرت نبودنت باشد...
در لحظه هایی که پیش از نبودنت
دوست داشتنی ترین لحظه ها بودند
...
می دانم در حسرت حتی
بودن زیر نگاه مهربانت و سکوتم خواهم ماند
...
ولی باز هیچ نمی گویم
تا مگر ذره ای آزرده خاطر شوی
.
.
پ.ن 1: لطفا جدی نگیرید مرا و شاید حرف هایم را....
پ.ن 2: سعی می‌کنم ديگر کلمات را پس و پيش نکنم....می دانم و می گویی روان از آب در نمی‌آيند....عادت شده است دیگر...هر چيزی که عادت شد بد نيست، حداقل من دلم می‌خواهد اين طور فکر کنم.... یک دی بزرگ و یک دو نقطه بزرگتر...
پ.ن 3: تمام سعیت را می کنی تا برای دوستی که برایت بهترین است در عالم خودت سوپرایزش کنی ولی در نهایت این خودت هستی که سوپرایز می شوی....حس خوبی بود...خیلی خوب...
پ.ن 4: آقای Gulliver عزیز....Say well do better

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۸

شش....

فراموشم مکن
اگر تو بروی
که می دانم باید بروی
و من، تا سلام دوباره مان
آهسته آهسته خواهم مرد
در تنهایی پیله dبسته خویش
...
به چشمانم نگاه مکن
من نخواهم گریست
در شبی که ستارگان آرام آرام محو می شوند
در میان مهی که بینمان دمیده می شود
همان ستارگانی که
شاهدان رفتنت هستند
...
می دانم
چند روز دیگریشتر باقی نمانده است
برای کامل شده مه میانمان
و برای رفتنت
...
به سایه ام نگاه کن
دیگر نخواهی دیدش
وقتی که نور چراغ های کوچه مشترک روزگارانمان
-همان روزگاران خوب و خوش-
آهسته آهسته محو می شوند
...
...
رهایم مکن
در میان کور سوی خاطراتت
...
..
.
پ.ن 1: در روزی که می بایست روز بزرگی می بود اشتباه کاملا ابلهانه من باعث ناراحتی بهترینم گشتم...یک اشتباه تماما.... ....رسما اعلام می کنم من عذر می خواهم....هر چند دیگر بی فایده است
پ.ن 1+1: ممنون به خاطربودنت، به خاطز مهربانی هایت، به خاطر تحمل کردن هایت و به خاطر به وجود آوردن این شش ماه - 183 روز- خیلی خوب...مرسسسسسسسییییییییی
پ.ن 1+1+1: ....