جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶

شاد غمگین

شنیدم گفته ای تنها ترینم

میان دست روزگار کمترینم

شنیدم گفته ای دورم زدنیا

روزگارم هست بر موج دریا

شنیدم گفته ای توانم از دست رفته

نمی دانم تلاشم چرا بیهوده گشته

شنیدم گفته ای قلبم شکسته

دو پایم هم در گِل نشسته

شنیدم گفته ای اینجا کسی نیست

برای درد پایم هم، دگر مرحمی نیست

شنیدم گفته ای، ای داد و بی داد

شنیدم داده ای فریاد ای داد

شنیدم گفته ای، گربه ای مثل من نیست

نگاه کن! پس این دیوانه تن کیست؟

اگر غمگین تویی پس من چه هستم؟

وگر غمگین نی ام،این جا که هستم؟

اگر دریا تو را بگرفته آغوش

من این جا می کشم صد بحر را بر دوش

اگر هم هرچه داری بر دست دریاست

ببین دریای من محصور آن جاست

وگر مانند من پایت غمین است

چرا افسوس؟ تقدیر این چنین است!

اگر هم زخم پایت را مرحمی نیست

چنان دردی و درمانی روا نیست

اگر هم زمانی گوشه ای تنها بنشستی

من این جا گوشه ای را هم ندارم

من در میان خلوت خویش

ندارم دگر گربه ای که این دل را برم پیش

(می شود،همه دار و ندارم ،خاطراتم

گر او نخواهد این دیوانه تن را بیش)

وگر هم می دهی فریاد ای داد،

زنی ای داد را هر دم تو فریاد،

مرا این جا سخن گفتن محال است

تو غمگینی؟! این خود محال است


پ.ن 1: از شادی هایم که با غم دیگری باشد متنفر که هیچ بی زارم، پس غمگین نباش!!!(میو میو میو ...)

پ.ن 2: دوست دارم نامردی این مردمان به ظاهر مرد را و صد البته بیشتر دوست می دارم حماقت های ابلهانه برخی دیگر را،بخصوص که با عقده های کودکانیشان گره خورده باشد...تو هم بیا باهم دوستشان بداریم...