پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۶

گریز...


گریزانم از این مردمانی که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند... ولی در باطن از فرط حقارتشان به دامانم دوصد پیرایه بستند... از این مردمانی که تا شعرم شنیدند به رویم چون گلی خوشبو شکفتند... ولی آن دم که در خلوت نشستند مرا دیوانه‌ای بدنام گفتند

پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۶

خزان


کهن دیارا ، دیار یارا ! دل از تو کندم ، ولی ندانم
که گر گریزم ، کجا گریزم ، وگر بمانم ، کجا بمانم
نه پای رفتن ، نه تاب ماندن ، چگونه گویم ، درخت خشکم
عجب نباشد ، اگر تبرزن ، طمع ببندد در استخوانم
درین جهنم ، گل بهشتی ، چگونه روید ، چگونه بوید ؟
من ای بهاران ! از ابر نیسان چه بهره گیرم که خود خزانم
به حکم یزدان ، شکوه پیری ، مرا نشاید ، مرا نزیبد
چرا که پنهان ، به حرف شیطان ، سپرده ام دل که نوجوانم
صدای حق را ، سکوت باطل ، در آن دل شب ، چنان فرو کشت
که تا قیامت ، درین مصیبت ، گلو فشارد ، غم نهانم
کبوتران را ، به گاه رفتن ، سر نشستن ، به بام من نیست
که تا پیامی ، به خط جانان ، ز پای آنان ، فروستانم
سفینه ی دل ، نشسته در گل ، چراغ ساحل ، نمی درخشد
درین سیاهی ، سپیده ای کو ؟ که چشم حسرت ، در او نشانم
الا خدایا ، گره گشایا ! به چاره جویی ، مرا مدد کن
بود که بر خود ، دری گشایم ، غم درون را برون کشانم
به یاد نادر نادرپور
..................................................................................................

دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶

مانده ام...

من مانده ام!ء
واقعا مانده ام..ء
مگر چگونه می شود؟!ء
دوستی؟؟!! ... یا ... دشمنی؟؟!!ء
بدهد: سلام، خوبی؟ تو را دلتنگم که...ءSMS
و من با کمال آرامش او را پاسخ دهم:اگر حالم خوب بود ، جواب تو را نمی دادم!!ء
و بعد او شروع کند بر هرآنچه دلش می خواهد گفتن..ء
و من فقط سکوت می کنم...ء
..
....
می ستایم، این سکوت دوست داشتنیم را...ء
که از هزارن و هزار سخن...ء
بیشتر سخن دارد که بگوید...ء
و صد البته سوزاننده تر...ء
ولی افسوس، گه گاه ...ء
نمی تواند سخنی بگوید...ء
یا بهتر است بگویم سخن می گوید، زیاد هم می گوید...ء
ولی نشنیده می ماند...ء
به خاطر شعور نداشته شنوده اش...ء
....
..
شب،ء
این بار در کمال پررویی...ء
بدهد: سلام، خوبی؟تو را همچنان دلتنگم که... ءSMS
و من که در تمام مدت،ء
سعی کرده بودم آرامش خود را حفظ کنم،ء
تا فریاد نزنم: که پَست تر از تو، خود تویی!!و ابله تر از تو،خود خودت...ء
همین،ء
باعث شده بود،..ء
که او بیشتر احساس کند من نمی دانم !ء
و راحت تر،ء
به گفتن واهیات احمقانه اش بنشیند!ء
....
..
ولی دیگر آرامشم بی تاب شده بود...ء
ء
ء
وقتی آدم فکر می کند دارد پرواز می کنددرست دارد سقوط می کند و نمی بیند که
دیگران سقوط به ظاهر پرواز گونه اش را می بینندء
ء

پ.ن1: آنقدر پ.ن زیاد است که حوصله نوشتنش نیست...ء

پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۶

سردرگم


خسته شده­م. شده­م مثل یه پرنده که دست و پاشو بستن و پرهاشم قیچی کردن. اونوقت در رو باز کردن و بهش می گن بپر... خیلی وقت راکد موندم. مثل یه مرداب، شایدم راکد تر از اون چیزی که فکر می کنم. فکر می کنم همش دارم... دور دایره؟ نه!! روی یک نقطه دور خودم می چرخم، دریغ از یک حرکت رو به جلو. بی برنامه شدم. بی هدف... به جایی رسوندم خودمو که فکر کنم بهش می گن سر در گمی.... اونم از نوع حادش....ء
خیلی وقت بود می خواستم بنویسم ولی درگیر همین سردرگمیه بودم الانم که می نویسم گوشه ای از این سردر گمیه کذاییه... ء
چهار سال تمام شد...کارت معافیت کفالتم هم نه به دلیل نیاز به مراقبتمن از بابام بلکه بابام از من، اومد... ء
در دوری پسرک فیزیک روفوزه شده­ (اونم سه بار،هر بارم بدتر از بار قبل)، دخترک تنها کسی بود که باهاش حرف می زدم...بی چاره دخترک روفوزه!!(هم دخترک هم پسرک هر دوشون روفوزه شدن: )) اونقدر چرت و پرت تحویلش دادم که حالشو که بد بود بدتر کردم... مثلا تو عالم خودم می خواستم حالش خوبشه...ء
منظور دخترک رو نفهمیدم از گفتنش در مورد فرق عشق و دوست داشتن!! ولی یه چیز رو میدونم این دوتا فقط دوتا کلمه اند و یه چیز دیگه رو هم می دونم از بودن با دخترک و پسرک حس خوبی دارم... نگفتم عاشقتونم یا دوستتون دارم، راستی من که نمی تونم عاشق پسرک باشم آخه خیلی خطرناک حسن...ء
خانومه هم همین روزاست که می خواد بزرگ بشه...ء
می بینی اونقدر ننوشتم که حتی سبک نوشتنم هم یادم رفته...ء
آقای فابیو جان من جواب میلم رو بده... من دیگه کم آوردم، دیگه تحمل این سردرگمی هامو، دور خودم رو یه نقطه چرخیدن هارو، نیگر داشتن همه اون خستگی هارو ندارم،باور کن دیگه ندارم ...خستمه...ء

جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶

شاد غمگین

شنیدم گفته ای تنها ترینم

میان دست روزگار کمترینم

شنیدم گفته ای دورم زدنیا

روزگارم هست بر موج دریا

شنیدم گفته ای توانم از دست رفته

نمی دانم تلاشم چرا بیهوده گشته

شنیدم گفته ای قلبم شکسته

دو پایم هم در گِل نشسته

شنیدم گفته ای اینجا کسی نیست

برای درد پایم هم، دگر مرحمی نیست

شنیدم گفته ای، ای داد و بی داد

شنیدم داده ای فریاد ای داد

شنیدم گفته ای، گربه ای مثل من نیست

نگاه کن! پس این دیوانه تن کیست؟

اگر غمگین تویی پس من چه هستم؟

وگر غمگین نی ام،این جا که هستم؟

اگر دریا تو را بگرفته آغوش

من این جا می کشم صد بحر را بر دوش

اگر هم هرچه داری بر دست دریاست

ببین دریای من محصور آن جاست

وگر مانند من پایت غمین است

چرا افسوس؟ تقدیر این چنین است!

اگر هم زخم پایت را مرحمی نیست

چنان دردی و درمانی روا نیست

اگر هم زمانی گوشه ای تنها بنشستی

من این جا گوشه ای را هم ندارم

من در میان خلوت خویش

ندارم دگر گربه ای که این دل را برم پیش

(می شود،همه دار و ندارم ،خاطراتم

گر او نخواهد این دیوانه تن را بیش)

وگر هم می دهی فریاد ای داد،

زنی ای داد را هر دم تو فریاد،

مرا این جا سخن گفتن محال است

تو غمگینی؟! این خود محال است


پ.ن 1: از شادی هایم که با غم دیگری باشد متنفر که هیچ بی زارم، پس غمگین نباش!!!(میو میو میو ...)

پ.ن 2: دوست دارم نامردی این مردمان به ظاهر مرد را و صد البته بیشتر دوست می دارم حماقت های ابلهانه برخی دیگر را،بخصوص که با عقده های کودکانیشان گره خورده باشد...تو هم بیا باهم دوستشان بداریم...

دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۶

نیمکت...


یه تنهایی، یه خلوت ...

یه سایبون، یه نیمکت ...

می خوام تنهای تنها، باشم دور از جماعت ...

هوا خوشبو و تازه، به آرامشتن من ...

حالا غرق نیاز،

به تنهایی رسیدن ...

نفس از تن کشیدن ، برام چاره سازه ...

پ.ن 1: می دانی! به اعتقاد من لازمه نوشتن، صرفا نوشتن نیست، بسیار خواندن هم نیست ، بسیار عمیق خواندن هم نیست بلکه بسیار عمیق، بسیار خواندن است...پس من هم نمی گم وقت نداشتم بنویسم، می گم وقت نداشتم بخونم!

پ.ن 2: یکسال سگ دو می زنی که مثلا یه پروژه انجام بدی، آخرشم می فهمی همون نقطه اولی... من دیگه کم آوردم... حالم بد جوری خرابه، چنان نفسم بریده شده که برای کاریه دیگمم نفسی ندارم

من کم آوردم، خیلی زیاد...

پ.ن 3: پای وجدان هم که رسیدند نقطه ای گذاشتند .

و از سر خط نوشتند ...

یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶

the last one...


...حرفهايمان هنوز ناتمام

... تا نگاه مي كني

... وقت رفتن است

باز هم همان حكايت هميشگي؛

... پيش از آنكه باخبر شوي

لحظه عزيمت تو ناگزير مي شود؛

... ناگهان

... چقدر زود دير مي شود

... آي

... اي دريغ و حسرت هميشگي


..

.

سه‌شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۶

Silence Beside ME...



I've been alone for so many years
you think I disappeared
from an empty space
there's silence beside me
unbearable - because of you
you're so close - but where are you?
my heart will be dying
my dreams will be dead

there's silence beside me
I'm feeling so lonely
my heart is dying - for you
there's silence beside me
I'm waiting - where are you
my dream is dying - just like me
without you

I lie awake for hours - like I said I would
but I'm hurt - alone once again
you broke your promise time and time again
seems you're invisible
do you even exist
my heart will be dying
my dreams will be dead

there's silence beside me
I'm feeling so lonely
my heart is dying - for you
there's silence beside me
I'm waiting - where are you
my dream is dying - just like me
without you

my destiny
it's not that our love should be

there's silence beside me
I'm feeling so lonely
my heart is dying - for you...

پ.ن 1: (برای رفیق جان!!!)

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
-
درسی که هیچ وقت یاد نگرفتیم...


سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

سال نو مبارک


بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک؛ شاخه های شسته،باران خورده، پاک؛ آسمان آبی و ابر سپید، برگ های سبز بید؛ عطر نرگس،رقص باد، نغمه شوق پرستوهای شاد؛ خلوت گرم کبوترهای مست، نرم نرمک می رسد اینک بهار؛ خوش به حال روزگار...

فریدون مشیری

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۵

سال قدیم



تقویمت را ورق می زنی ...

همچون سالیان فراموش شده ...

بار دیگر- شایدهم،فقط یکبار دیگر- بهار می آید ...

و نشان از این می آورد که ...

به پایان سال قدیمی و کهنه شده، چیز زیادی نمانده است ...

فکر می کنی ...

به کار های نیمه تمام ناتمامت ...

به کارهایی که قرار بوده از اول فروردین 85 انجام بدهی ولی اکنون فقط فرصت فکر کردن به آنها را داری ...

همچنان با خودت فکر می کنی ...

در این دوازده ماه کارهای مثبت بیشتر بوده اند یا منفی ها...

در این یکسال چند تا دوست جدید پیدا کرده ای ...

با چند دوست!!! رابطه دوستانه ات را به هم زده ای ...

چند نفر را با کار های خودت غافلگیر کردی ...

و دل چه کسانی را به دست آورده ای و دل چه کسانی را شکسته ای ...

...

دیگر وقتی نمانده است ...

تا فرصت فکر کردن بیشتر به اینها را هم داشته باشی ...

سال قدیم رو به اتمام است ...

...

می بینی چه زود دیر شد...

...

..

.



پ.ن 1: روزی که امروزش

دیروز فرداست

من، من نیستم دگر

اما تو هستی ...

ما،ما نیستیم دگر

اما زمین هست-با هفت و هفتاد آسمانش و هر آسمان با اختران بی کرانش-

و در این بودن و نبودن من و ما

کاش نگریسته بودیم به کارهایمان که من را نگذاشت من بماند...


پ.ن 2: فال حافظی را که تو پمپ بنزین برام گرفتی (و من نگرفتم:))!!!

" من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

مدهوش چشم مست ومی صاف بی غشم

در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز

اِستاده ام چو شمع مترسان ز آتشم "


پ.ن 3: برگ در انتهاي زوال مي افتد و ميوه در انتهاي كمال،

بنگريم كه چگونه مي افتيم؟ چون برگي زرد يا سيبي سرخ؟

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

تو را می شناسم ...


تو را من می شناسم ای دوست،

- نمی دانم بگویم دوست یا...-

ولی افسوس،

ولی افسوس ...

می دانم که هستی تو

چه ها داری، چه هستی تو

ولی افسوس ...

و می دانم چنان داری

و می دانم چنین داری

و آن داری و این داری

ولی افسوس ...

و باز افسوس،

افسوس بر رسم بی رسمیه بی رفاقتی هایتان ...

همین را می گویم و بس:

قدرش را ندانستین

+ می دانم- مطمئنم- که نمی دانی من دیگه خسته شدم، باور کن من دیگه بسته برام تحمل این همه ماتم، بسته جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کمی ،آخه وقتی فایده ای نداره غصه خوردن واسه کی- واسه چی؟- ...

+ می دانی، همه حرف خوب می زنن،ولی چیزی که هست اینکه کی خوبه این وسط...بد و خوبش با شما ... من که به آخر رسیدم

پ.ن 1: حرف هایش را این گونه باز گو می کنم:

... حالا رابطه‌ی عزیزم را دارم می کشم(چیزی نمانده ،زجه های آخرش است) و من ناتوانم از نکشتنش. گلویش را فشرده باشم انگار .... بعد کشتنش هم هیچ گونه عملیات احیا جواب نداد که نداد و همچنان هم و هیچ وقت هم و دیگر هیچ وقت مثل قبلش نشد که نشد (و همانند لاشه ای بی جان گوشه ای نگهش داشتین تا شاید این گونه کمی ارزشی را که مدتها بود نداشتم برایتان را ،او شاید داشته باشد) .... حالا دوباره همان حس، دقیقن همان الهام برگشته(فقط یک سئوال! فکر کن چرا برگشت؟تنها با خودت؟ قبل از اینکه دیر شود و گذشته را آنگونه که دوست داری- و پرسیده بودم چرا این جوری حرف می‌زنی با من- به خاطرت بسپاری) ...

پ.ن 2: و افسوس حالا دیگر تنهایی را با سکوت و آرامشش بیشتر دوست دارم- هدیه ای بود که خودت دادی(گربه)- سهی می کنم سزاورش باشم(قربون خدام برم که اوست تنهاتر و غربیت تر از من در این دنیا)


دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵

سقوط...

فعلا چیزی از من نپرسید

حرف هایم دارد تمام می شود

خودم هم ...

...

حرف های من حرف های مرده هاست،

حرف های مرده های بی صدا است،

حرف هایم را شب ها می زنم ...

چون همه جا ساکت است ...

....

پس شما هم ساکت باشید...



من ...

پر از حرف سکوتم

خالیم،رو به سقوطم...

تشنه ام ،کویر لوتم ...

نمی خوام آشفته باشم، آرزوی خفته باشم ...

نمی خوام آخر قصه حرفمو نگفته باشم ...



می خوام بنشینم،

تنها!!!

در کنار ...

و فقط آسمان را تماشا کنیم،

ستاره اقبالم را،

شاید تا در روزهایی دیگر، اتفاقی بیفتد

باید تماشا کرد فقط ...



پ.ن 1: یه عطر فرانسوی طبیعی رو برام از ممالک خارجه سوقاتی(نمی دونم سوغاتی رو با کدوم غ می نویسن!!!)آوردن الانم هی می گن بوش بده، فکر می کنن این طوری می تونن پسش بگیرن (تولد می گیریم!!!)

پ.ن 2: الان بعد smsیی که به گربم زدم حتما داره می گه باز این.... ولی بدان دوستت می دارم و دوست ندارم ناراحتیت را از من،به هیچ عنوان...می نویسم چون می دانم روزی خواهی خواند تا شاید آن روز این چند خط باعث شود دیگر محکومم نکنی!!!

(خودم می دونم تو این چند روز کلی اذیتت کردم)

پ.ن 3: (الان الانم هنوز باروم نمیشه که)آه کشیدنم آنچنان ناراحتش کرد که بغض شادیه اینچنین دوست داشتنش،گلویم را فشرد و آه های دردآلودم را به جان کشیدم(مادر عزیز تر از جانم)

پ.ن 4: یه سئوال: چرا اینقدر مهربانی(با من)؟!!

سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵

بازگشت ...

نداشتیم…نه مطمئنم که نداشتیم!

اگه داشتیم که این نبودیم!...

چرا نباید میموندیم؟...

چون دیگه از حد خودمون خارج شده بودیم، چون شاید دیگه لیاقتش رو نداشتیم ...

شاید هم،چون زیادی دیگه طعم دنیا- وسیبش سرخش- بهمون مزه داده بود!...

اگه داشتیم، اگه لیاقتش رو داشتیم ، اگه از حد خودمون خارج نشده بودیم، اگه ...

که دیگه بیرونمون نمیکردند! ...

ولی من بازم می خوام برگردم !...

می خوام برگردم! ...

آره، بازم می خوام بچه بشم! میخوام این دفعه دیگه کاری کنم که از اون معصومیت و پاکی بیرونم نکنند!...

می خوام بر گردم تا به همه چیز با همون دید و همون خیال بافی ها نگاه کنم!...

می خوام برا یه بار دیگه هم که شده پشت لبخندم غمی نداشته باشم...

...

..

.



پ.ن 1: به یاد چیزی که سابقا همیشه تو میل هام بود، افتادم، شاید -حتما- دیگه کسی یادش نباشه...

به نام نامي كبوتر آفرينی،كه آفريدش تا بي آشيانه باشد اما من اكنون بي آشيانه ترينم...

پ.ن 2: پرواز را...پرواز را به خاطر بسپار...پرنده مردنی است...

پ.ن 3: بر پیشانیم نوشته ام: لطفا به من دروغ نگوئید... هیچ اجباری بر سخن گفتن نیست... سکوت را دوست دارم...تو نیز دوستش بدار

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵

تولد بچه گربه

امروز، سومین روز از بهمن سال 1385 معادل با 11 بهمن، دوست می دارم:

غروب همیشه رفته اش را ...

پاریس پر خاطره اش را ...

جویای ننشسته اش را ...

در کنار هم،

دست در دست هم بودنش را ...

تولدش را ...

کیکش را!!! ...

و کوهسار آرام و تاریک و بر فراز تهران بودنش را با او ...

با بخار نشسته بر شیشه هایش ...

دوست می دارمش ...

پ.ن : البته جز جریمه سیسده تومانیش :)


شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

گوشه

...
و در این دیار تنهاترین واژه منم ...

که گهگاه ...

حتی مرگ نیز آن را از یاد می برد ...


پ.ن 1: دلم یه گوشه می خواد

یه کنج دنج و آروم ...

خودم می دونم

حالم بده،لازم به گفتن نیست ...


پ.ن 2: می دانی ...

دیگر نه من،من بودم

نه تو، او

این بود موضوع ....


پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۵

پ...

چنان اندوهی در برش گرفت که حتی بر موج همیشه آرام چهره اش هم غالب شد ...

شانه هایشان به هم می سایید...

قدم هایش یکدیگر را دنبال می کردند ...

...

می دونم که هیچ وقت اینجا نمی یاید چه برسه بخواد این نوشته هارو بخونه اما...اما اینا رو نوشتم که بهش یه چیزی بگم :

مراقبت خواهم بود ...

درد خفتۀ تازه بیدار شدۀ زانویم به لبانم می فشارم، چون می خواهم مراقبت باشم ...

چون نمی خواهم ناراحتیت را ببینم ...

چون دوستت دارم .....

پ.ن 1: این که آدم از کسی که خوشش نمی آید و درباره اش می نویسد یک چیز است ...

و این که آدم از کسی که خوشش می آید و درباره اش می نویسد یک چیز دیگر ...

فاصله بین این دو به ضخامت یک تارموست ...

حالا تو فکر می کنی جزو کدوم دسته باشی عزیزم ...؟

اگر فکر می کنی جزو دسته اول هستی ...

باید بگم خیلی احمقی ...

تازه شدی مثل من ...

....

...

..

پ.ن 2: وجود هرگونه ارتباط بین پیوست فوق با پست فوق قویا تکذیب می گردد.