شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

اشک های یک دلقک...


وصیت می کنم جنازه ام را پس از مرگم به دریا بیاندازید تا آرزوها و خاطراتم را به دریا ببرم و با خود به گور نبرم....
یه روزی که روز نیست من از دنیا می رم.... و اون روزی که روز نیست حتما شبه.... اون روز که شبه حتما آسمون ابریه.... و من از دنیای شما می رم ...آروم آروم... و اصلا مهم نیست برای شما، مثل ریخته شدن یه برگ از روی سرو بلند جنگل آمازون بر روی رودی جاری و رفتنش به سمت دریا...
نامه آخر رو من نمی نویسم.... ولی شاید همون روزی که شبه، وقتی از خیابان عبور می کنم یه آدم خوشبخت پیدا بشه و منو با ماشینش به اون دنیا بفرسته... او نوفت صورتم به آسفالت می چسبه و برای اولین بار وجود این جسم خشک و سیاه رو با صورت حس می کنم... از اون پائین دیدن شما دیدن داره.... همه هجوم میارن و راننده فرار می کنه و هر لحظه از جون من کم می شه و شما فقط نظاره می کنید... چراغ ها به دور سر من و آمبولانس می چرخه و ماموران آمبولانس منو از زمین بلند می کنند و من هم از زمان بلند میشوم و درد تمام میشود...
همین الان که زندم می گم....
الان نگرانم... نگران پاسخ هر کرده و ناکرده ای که به خدا می خواهم بدم... اما یه چیز رو خوب می دونم... تمام احساس خواستن ها و خواسته شدن ها، دوست داشتن ها و دوست داشته شدن ها و دوستی هام رو یکجا به او پس میدم و خواهم گفت لایقی برایشان نبودم....
یه چیزی رو هم می دونم....
خدا از من می پرسه اگه به وجود من ایمان داشتی پس چرا اینقدر غمگین بودی؟ و من سکوت می کنم و یادم میاد تو این کارناوال دلقک وار دنیا پشت هر نقابی اشکی سرازیر بوده و پس هر لبخندی، اشکی... مثل حال و روز این روزهای خودم که اشک های جمع شده پشت لبخندم -برای دور شدن و از دست دادن یه بهترین دوست- داره آزارم می ده....

هیچ نظری موجود نیست: