باشد تاروزی که بيش ازاينها بدانيم و بيش ازاينها بنويسيم وچيزهايی بخوانيم وبنويسيم که پس ازخواندن آنها،اين احساس در ما بيدار شده باشد...که انسان تر شده ايم
جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۸
دلنوشتهای من و گولیور - 3
کاش مراقبش می بودی!! .. اصلا می دانی،
دیگر دوستت ندارم... .. دروغی کبود، خنده ام می گیرد...
پ.ن 1: فکر کنم بدانی، اگر بودی و می شنیدی چه می گفتم: "مراقب دل کوچک دوست من باش، زیاد لطفا"...می دانی که...دردش گرفته بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر