من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست...
بر درش برگ گلی،
که بر روی آن با قلم سبز بهار نوشته باشم:
.......".خانه دوستیه ما اینجاست."
تا که دیگر سهراب نپرسد :
".خانه دوست کجاست؟."
باشد تاروزی که بيش ازاينها بدانيم و بيش ازاينها بنويسيم وچيزهايی بخوانيم وبنويسيم که پس ازخواندن آنها،اين احساس در ما بيدار شده باشد...که انسان تر شده ايم
دلم گرفته از این روزا...
از این روزای بی نشون،
از اون همه خاطره های خوب و دور،
از این گردش چرخ زمون...
دلم گرفته از آدما
از اون آدمای مهربون!
همون همدلای همزبون...
........چند قدم برداریم:
یک، دو، سه،
...
هشت، نه، ده.
........چه قدر مهربانتر شده ایم حالا که از هم،