چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸

طرح...

آن‌ دو در ملاقات‌های طولانی خود علاوه بر اينکه پيپ می‌کشيدند، در سکوت خود غرق می‌شدند. تنها صدای موجود خش‌خش مدادها و گه گاه زغالی روی کاغذهایشان بود که مشغول کشيدن طرح‌هايی از یکدیگر بودند که هرگز به کسی جز خودشان، نشان داده نمی‌شدند. خش‌خش‌هايی که وظيفه‌ای فراتر از آزار سکوت داشتند، آنان تنها راه اثبات وجود آن دو بودند ولی همان خش‌خش‌ها از محتوای طرح ها هیچ نمی دانستند، فقط معلوم می کردند که هر طرح چقدر زمان برده است و چقدر هر کدام از پآن دو غرق در نگاه پر از لبخند دیگری بوده است....
.
پ.ن 1: این متن نوشت شدنش دلیلی جز....شاید اگر نمی گقتی چنین پستی هیچ گاه نوشته نمی شد....آنهم درست در وسط دیدن یک فیلم...
پ.ن 2: این نوشته شاید یک میز کوچک که بر رویش دو استکان چای با دو صندلی گرد قدیمی را کم داشته باشد تا رخ دادنش میان آن دو تبدیل به یکی از آرزوهای من گردد...شکلات های لیکوردار بر روی میز فراموش نشود :)...
پ.ن 3: مزاحمت ها و زنگ زدن های گاه و بی گاه بیش از اندازه این چند وقته ام را به حساب دلتنگی های شدید این روزهایم بگذار....لطفا....
پ.ن 4: امروز آقای رئیس بزرگ پس از موفقیت های به دست آمده اعتراف به دشوار بودن و زیاد بودن کارهای من نمود....ولی طفلی حقوق بیچاره....
پ.ن 5: خوب بودن هایم این روزها محدود به مزاحمت های گاه و بی گاهم شده است....بد بودن هایم حتی احوال آقای زانو را چند وقتیست که پریشان کرده...

دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۸

سفرنامه پتروشیمی اراک

رکورد جدیدی که امروز شبت شد....رفتن نیم ساعته از میدان آرژانتین به سمت ترمینال جنوب....به قول آقای رئیس بزرگ پس از تنظیم آدرنالین خونمان، ترجیح دادیم بقیه مسیر رو با اتوبوس بریم.....و مسی 3 ساعته 5 ساعت گذشت هرچند فیلمی را دیدیم که فیلمنامه اش گویا در سال های خیلی دور فیلمنامه نویسی به ارث گذاشته بود...نکته جالب فیلم صداگذاری صدای بهروز وثوقی( که برای من و آقای رئیس بزرگ اعصاب خورد کن بود ) بر روی یک بازیگر یا بهتر بگویم یک ورزشکار باشگاه بدنسازی بود.... ولی در کل فیلم داخل اتوبوس باعث شد که کلی با آقای رئیس بزرگ بخندیم....کنار جاده پر بود از دشت گل و من رو یاد این جمله شاهزاده کوچولو می انداختن که می گفت "شما سر سوزنی به گل من نمی مونین و هنوز هیچی نیستین، نه کسی شما رو اهلی کرده و نه شما کسی رو"....پترشیمی اراک....تحویل گرفتن من به صورت شدید....جالب ترین قسمت آنجا بود که وقتی آقای رئیس بزرگ و رئیس بزرگ پترشیمی مشغول صحبت بودند و من مشغول لذت بردن از نوشیدن چای داغم...آقای رئیس پتروشیمی به آقای رئیس بزرگ برگشت گفت: "البته آقای مهندس بیشتر می دونند من چی می گم" و من تو دلم کلی خندیدم و به خوردن چاییم ادامه دادم تا معلوم نشه که دارم می خندم.....اتفاق جالب دیگه سوار شدن به تریلی بود که شوار شدن بهش شبیه به کوه نوردی بود....الان فقط سه وسیله مونده که با آقای رئیس بزرگ با هم سوار نشدیم: 1-زیر دریایی 2- فضاپیما 3-ماشین کمباین که باهش گندم برداشت می کنند!!!.....در راه برگشت با دیدن یکسری آدم باز یادم افتاد که آدم تو یه شهر چقدر می تونن سبک زندگیشون صرفا به دلیل محل زندگیشون فرق کنه....در راه برگشت مادر دختر 1 ساله ای که شدیدا در راه تلاش برای حفظ حجاب فرزندش بود و او را رسما داشت خفه می کرد....فسمت جالب و هیجان انگیز ماجرا این بود که آقای رئیس را هم در راه بازگشت به "چی توز موتوری" معتاد کردم :))...هوا تاریک شده و من هنوز به خونه نرسیدم..........
.
.

پ.ن 1: دلیل اصرارم بر بزرگ بودن آقای رئیس اینکه آخه خود منم مثلا رئیسم..
پ.ن 2: شدیدا حال و روزم بد است....با وجود میل فراوان به گفتگوی هرچند کوتاه تلفنی با اویی که از بودنش شدیدا احساس خوب بودن و خوشبختی می نمایی....ولی به دلیل بد بودن حالم و نخواستن از شریک کردنش در آن نمی توانی و یا به خودت اجازه نمی دهی که زنگ بزنی....در حالی که می دانی باید جویای حالش می بودی....آن وقت است که حالت بدتر هم می شود.....
پ.ن 3: کاش می گذاشتی برای رو کردن آس دلم همه دستم را خالی می کردم....شاید قمارباز خوبی نباشم ولی می دانم ارزش خالی کردن دست برای رو کردن آس دل را داری....
پ.ن 4: اخیرا دارم از گوش کردن به آلبوم Absolute Lovely Songs لذت می برم... مرسی سایت allyoulike به خاطر دادنش به من.
پ.ن 5: تقدیم به...مممم...به.....
همچو گل شو باده‌ي گل نوش فام...............همچو بلبل سوي گل پيغام ده
پ.ن 6: شاید باید این همه را برای کسی می گفتم.....و شاید این تغییر در سبک نوشتنم دلیل دیگری بر نه چندان مساعد نبودن حال و روز این روزهایم باشد
پ.ن 7: تغییر آدرس وبلاگ با یک دش دلیلی ندارد جز....دوست نداشتن بر دانسته شدن توسط آنهایی که ممکن است روزی بازخواستت نمایند

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

تو...

حال من خوب است...
وقتی هنوز در نگاهم " تو" دیده می شوی
من آرام هستم...
با گریه هایی که مرا،
غرق در سکوت خویش کرده اند...
معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من...
کاش هر گز آن روز نیامده بود
کاش....
.
پ.ن 1: تعجبت را در هنگام زنگ زدنم که خبر از آمدن پیکی را می داد...با نقشه کشیدن های قبلش در سر کلاس...مچ بندی که شاید نشانه ای از شور و شوق فراموش شده سال های کودکیم بود..
..را دوست داشتم...
پ.ن 2: خودم هم نمی دونم می خوام چی کار کنم یا اصلا می تونم کاری بکنم یا نه....یه تصمیم که حتی فکرش هم ویران کننده است...دیگه نمی تونم بنویسم....فقط.....نه.....لطفا....

شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۸

چشم...

این شعر حسین پناهی را دوست می دارم(البته با کمی تغییر)....هنوز تصویر خاکتری رنگش را بروی نوارش خوب به خاطر دارم:
.
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمانم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سپیدی چشمان نگاه کن
باران در چشمان من است
به اشکهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمان اشک آلودم نگاه کن....

بدون شرح...


دستانم را بگیر
و دوستت داشتنم را برای لحظه ای باور کن...
همین یک لحظه
رسیدن به تو و مهربانی هایت،
غنیمت است...

.
پ.ن 1: و من اکنون...دلتنگ لحظه به لحظه ی خاطره انگیز بودنت در کنارم...بی آنکه بتوانم چیزی بگویم...به گوشه تنهایی خویش پناه آورده ام
پ.ن 2:....

به یاد 144 روز...


آرام و بی صدا آمده بودم
با نی لبکی خیالین در دست...
تا شاید روزی بتوانم...
لبخند زیبایت را به نگاهت
و گرمی نگاه مهربانت را
به چشمان زیبایت
بازگردانم...
ولی گویی هیچ گاه نتوانستم...
..
.
پ.ن: 12 آذر(دوم دسامبر)....

سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸

اشک...


شاید حرف هایم
واژه هایی جامانده از ترس از دست دادنت باشد
پس چیزی نمی گویم...
تا بیش از این دیگر آزرده خاطرت نسازم...
...
ای کاش آن لحظه ها،
که صدای اشکانت را می شنیدم،
آرام و بی صدا به خوابی ابدی فرو می رفتنم...
تا دیگر نه من وجود داشتم
و نه اشکانی که صدایشان شنیده شود....
.
.
پ.ن 1: بار دومیست که اشکی، بغض در درون گلوی خودم را هم می شکند..با این تفاوت که اینبار خودم مسئول آن اشک ها بوده ام و هستم....
پ.ن 2: پیشنهاد مدیر بودن شرکتی با چند صد میلیون سرمایه و در اختیار گذاردن تمام اطلاعات آن شاید اتفاقی باشد خوشایند ولی ترسی را در من بر می انگیزد از نتوانستن در انجام دادنش و مسئولیت هایش....
پ.ن 3: خودم می دانم چند وثتیست آدم ترسویی شده ام...ترس از...
پ.ن 4: تا پیش از این فکر می کردم یا بهتر بگویم که خیال می کردم زندگی همیشه فرصتی را برای جبران اشتباهات کنار گذاشته است... ولی برخی اشتباهات هستند با اینکه زمان برای جبرانشان هم داده می شود ولی دیگر امکان جبرانش وجود ندارد و تنها کاری که می توانی انجام بدهی...افسوس و حسرت خوردن است و بس....
پ.ن 5: به زبان آوردن چیزهایی که هیچ گاه از درون دلت به بیرون راه پیدا نکرده بودند...با مکس های مکرر و کس کننده در تردید بر به زبان آوردنشان...کار سختی بود...بسیار سخت....
پ.ن 6: احساس گناه گاهی آنچنان در مانده ات می کند که دستانت را همانند دستمالی در اطراف سری که دردش گرفته است، می گیری و شروع می کنی به خیره شدن به سقف و وقتی به خودت می آیی می بینی که ساعت ها گذشته است و حتی زمان هم به مجازات اشتباه نا خواسته ات تو را به فراموشی سپرده است....

پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۸

پاندا...



چی شد اون قصه ی ما؟
که برامون می گفتی
همون قصه هایی که
همش راست بود....
نگو، نگو که همینه...
همینه قصه ما
دیدن و دم نزدن
از فرداهایی که گم شدند
از خستگی هایی که انتهایی ندارند
و از خنده هایی که به خاطره ها سپرده شده اند
.
.
.
پ.ن 1: گاهی آدم نوشتنش نمی آید بعد وسط نوشتن مقاله... وقتی که آسمون می خواد صداش رو به گوش همه برسونه و اشکهای سنگ شدش رو به همه نشون بده...با خودت فکر می کنی یعنی آسمان هم دلش می تواند بگیرد؟...و آن وفت همه چیز را ول می کنی و شروع می کنی به نوشتن...حداقل برای دل آسمان نوشتن....
پ.ن 2: با تمام خستگی ها و بی حوصلگی ها و در فکر فرو رفتن های این چند وقته....گرفتن عیدانه های زیبا و خواندنی و از آن مهمتر سوغاتی های فوق العاده از چین....چیزهایی بودند که در این چند وقت همیشه با دیدنشان به یاد هیجان گرفتنشان، نقش لبخند را بر روی لبانم می نشاندند....ممنون به خاطر همه چیز
پ.ن 3: به رسم تبریکات سر کلاسم، سال نو مبارک با تاخیر یک ماه....
پ.ن 4: دوربین عزیز Canon مهمان تازه واردیست که قصد دارد در آینده عکس هایش را در اینجا به نمایش بگذارد...:)
پ.ن 5: یک چیز را می دانی دلتنگی های شدید این چند وقته، دارند بر خلاف دستورت مبنی بر....عمل می نمایند، شاید به قول پادشاه شازده کوچولو، باید از هر کسی چیزی رو توقع داشت که ازش ساخته باشد.