پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۷

کافه تنهایی

اینجا همان کافه تنهایی های من است...
که ته فنجان هایش...

راز حرف های ناگفته مرا در خود دارند...
ولی انگار امشب دیگر قهوه تلخی در کار نیست...
..
.
در نیمه شبی که صدای جیرجیرک ها،

صدای سنگین سکوت را نوازش می دهند...
به رسم نیمه شب های پیشین،
در تاریکی تنهایی خود می نشینم...

در این میان
پروانه ای از میان تنها پنجره ای
که به نور مهتاب روشن گشته،
به درون تاریکی تنهاییم بال می گشاید...
تا شاید دستم را بگیرد...
...
..
.
و او اکنون همدم تنهایی های من شده است...

.

.

پ.ن: فونقولیا اون وقت شب خواب خواب بودن....

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

باران


باران نمي شوم که بگويي...
خودرا باچه منتي به شيشه مي کوبد...
تا پنجره را باز می کنم...
ابر مي شوم...
تا در حسرت يک روز باراني نگاهم کنی...