سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

سال نو مبارک


بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک؛ شاخه های شسته،باران خورده، پاک؛ آسمان آبی و ابر سپید، برگ های سبز بید؛ عطر نرگس،رقص باد، نغمه شوق پرستوهای شاد؛ خلوت گرم کبوترهای مست، نرم نرمک می رسد اینک بهار؛ خوش به حال روزگار...

فریدون مشیری

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۵

سال قدیم



تقویمت را ورق می زنی ...

همچون سالیان فراموش شده ...

بار دیگر- شایدهم،فقط یکبار دیگر- بهار می آید ...

و نشان از این می آورد که ...

به پایان سال قدیمی و کهنه شده، چیز زیادی نمانده است ...

فکر می کنی ...

به کار های نیمه تمام ناتمامت ...

به کارهایی که قرار بوده از اول فروردین 85 انجام بدهی ولی اکنون فقط فرصت فکر کردن به آنها را داری ...

همچنان با خودت فکر می کنی ...

در این دوازده ماه کارهای مثبت بیشتر بوده اند یا منفی ها...

در این یکسال چند تا دوست جدید پیدا کرده ای ...

با چند دوست!!! رابطه دوستانه ات را به هم زده ای ...

چند نفر را با کار های خودت غافلگیر کردی ...

و دل چه کسانی را به دست آورده ای و دل چه کسانی را شکسته ای ...

...

دیگر وقتی نمانده است ...

تا فرصت فکر کردن بیشتر به اینها را هم داشته باشی ...

سال قدیم رو به اتمام است ...

...

می بینی چه زود دیر شد...

...

..

.



پ.ن 1: روزی که امروزش

دیروز فرداست

من، من نیستم دگر

اما تو هستی ...

ما،ما نیستیم دگر

اما زمین هست-با هفت و هفتاد آسمانش و هر آسمان با اختران بی کرانش-

و در این بودن و نبودن من و ما

کاش نگریسته بودیم به کارهایمان که من را نگذاشت من بماند...


پ.ن 2: فال حافظی را که تو پمپ بنزین برام گرفتی (و من نگرفتم:))!!!

" من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

مدهوش چشم مست ومی صاف بی غشم

در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز

اِستاده ام چو شمع مترسان ز آتشم "


پ.ن 3: برگ در انتهاي زوال مي افتد و ميوه در انتهاي كمال،

بنگريم كه چگونه مي افتيم؟ چون برگي زرد يا سيبي سرخ؟

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

تو را می شناسم ...


تو را من می شناسم ای دوست،

- نمی دانم بگویم دوست یا...-

ولی افسوس،

ولی افسوس ...

می دانم که هستی تو

چه ها داری، چه هستی تو

ولی افسوس ...

و می دانم چنان داری

و می دانم چنین داری

و آن داری و این داری

ولی افسوس ...

و باز افسوس،

افسوس بر رسم بی رسمیه بی رفاقتی هایتان ...

همین را می گویم و بس:

قدرش را ندانستین

+ می دانم- مطمئنم- که نمی دانی من دیگه خسته شدم، باور کن من دیگه بسته برام تحمل این همه ماتم، بسته جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کمی ،آخه وقتی فایده ای نداره غصه خوردن واسه کی- واسه چی؟- ...

+ می دانی، همه حرف خوب می زنن،ولی چیزی که هست اینکه کی خوبه این وسط...بد و خوبش با شما ... من که به آخر رسیدم

پ.ن 1: حرف هایش را این گونه باز گو می کنم:

... حالا رابطه‌ی عزیزم را دارم می کشم(چیزی نمانده ،زجه های آخرش است) و من ناتوانم از نکشتنش. گلویش را فشرده باشم انگار .... بعد کشتنش هم هیچ گونه عملیات احیا جواب نداد که نداد و همچنان هم و هیچ وقت هم و دیگر هیچ وقت مثل قبلش نشد که نشد (و همانند لاشه ای بی جان گوشه ای نگهش داشتین تا شاید این گونه کمی ارزشی را که مدتها بود نداشتم برایتان را ،او شاید داشته باشد) .... حالا دوباره همان حس، دقیقن همان الهام برگشته(فقط یک سئوال! فکر کن چرا برگشت؟تنها با خودت؟ قبل از اینکه دیر شود و گذشته را آنگونه که دوست داری- و پرسیده بودم چرا این جوری حرف می‌زنی با من- به خاطرت بسپاری) ...

پ.ن 2: و افسوس حالا دیگر تنهایی را با سکوت و آرامشش بیشتر دوست دارم- هدیه ای بود که خودت دادی(گربه)- سهی می کنم سزاورش باشم(قربون خدام برم که اوست تنهاتر و غربیت تر از من در این دنیا)