پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۸

در انتطار...


اوایل پائیز... یک روز آفتابی... کمی قبل از اينکه خورشيد برسد به يک وجب بالای نوک کوه...دخترک روی دوچرخه نرم نرم برای خودش می رود و زیر لب آواز می خواند....با لبخندی نشسته بر لب... نگاهش به سمت آسیاب هایی جلب می شود که با وزیدن باد سردی باز شروع به چرخیدن کرده اند... از فردا می خواهد کت بردارد، هوا دیگر سرد شده است...سايه‌ی برگ‌ها را روی زمين نگاه می‌کند و سعی می‌کند آرام پا بزند و زياد سر و صدا نکند... در دور دست مردی را می بیند... ایستاده در سایه و منتظر... صورتش را درست نمی بیند، دخترک دوست دارد بفهمد حوصله‌اش سر رفته يا دارد فکر می‌کند، ولی هنوز فاصله‌شان زياد است... همان‌طور نرم نرم پا می‌زند... لحظه‌ای که دوچرخه از کنارش می‌گذرد ناگهان مرد متوجه حضورش می‌شود. چرا صدايش را نشنيده بود؟... دخترک نگاهی می‌اندازد تا مرد را بهتر ببيند...می ایستد، مات و مبهوت... باورش نمی شود... او همان کسی بود که مرد در انتظارش را می کشید... مرد آمده بود...برای انجام قولش آماده بود...

هیچ نظری موجود نیست: