جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۸۷

تنها درخت پیر

دلم برای برف سفید زمستان،
تنگ شده
...

برای آن تنها درخت پیر،
که در زیر آن برف سپید...
،در آرامشی بی انتها،

می تواند به خوابی عمیق فرو می رود...
...
..
به داشته های آن درخت پیر حسادت می کنم...

به تنهایی و آرامش بی انتهایش
و
به گوشه تنهایی خودم،
که پیش از این داشتم...

به آرامش نداشته ام...
که یک ابله با تصوراتش،
توانسته نابودش سازد...
.
.
پ.ن1: تجربه جالبی بود!!....آنقدر جالب که، در اوج نیاز به نوشتن، نتوانی برای خودت بنویسی... حتی چند خط نوشته
پ.ن2: امیدوارم آن ابله حداقل سزاوار این گونه خطاب شدن باشد...



جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

خط نوشته ها


کهنه می شوند،
خاطراتم...
و من می مانم با چند خط نوشته از گوشه کنار تنهایی هایم
...
من با همین هاست که زنده ام...

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

پائیز

نمِ نمِ بارون میاد،

دل من پر می کشه...

نقش اشکای منو رو شیشه می کشه...

...

..

.

دل من بال و پرش، بسته شده دوباره

دل من از همه جا خسته شده،

بارونِ نم نمکم، ببار ببار...

بارونِ نم نمکم، ببار ببار...

که دلم بدجوری بسته شده...

.

پ.ن: و پائیز دیگری از عمرمان در حال باریدن و ورق خوردن...