یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 6

دستم به دامنت، نرو
آتش مزن بر جان من
جانم به قربانت نرو
سر در گریبانم نرو
مشتاق و حیرانم نرو
...

دوست دارم شعرش را هر چند آهنگش، تماما آهنگ شعر دیگریست.... شاید دوستش دارم چون هر وقت گوشش می دهم به یادت می افتم ...به یاد حسرت داشتن دوباره خاطره هایی که هیچ وقت از یادم نمی روند...


پ.ن 1: لینک آهنگ...
پ.ن 2: گاهی آدمی، بی آنکه خودش هم بداند.... کسی را آنچنان دوست می دارد که وقتی لحظه وداع با آنها فرا می رسد آنچنان بهتش می برد که جز به یک خداحافظی ساده تر از ساده بسنده می کند....شاید مثل من آدمیانی هم پیدا شوند که دوباره برگردند و باز نتوانند چیزی بگویند... ولی فکر نکنم دیگر آدمی هم پیدا نشود که مثل من یک ساعت و نیم در دل کوچه های در خواب فرورفته این شهر به ظاهر همیشه بیدار، در دلتنگی حضورش و دیدن حتی غصه هایش، اشک بریزد... کاملا حق می دهم که باور نکنید... آخر من هم تا پیش از این باور نداشتم...
پ.ن 3: دلم برایت تنگ می شود.... خدای مهربان تر از مهربانم لطفا مراقبش باش،زیاد...

هیچ نظری موجود نیست: