شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

بدون عکس...

حالا می توانم بگویم
چند سالیست که به دنبال عکاسیم
گاهی کم و گه گاهی هم زیاد...
می دانم هنوز فاصله دارم با آنچه که یک عکاس لارم دارد تا هودش را عکاس بماند
ولی چیزی که در این چند وقت بیش از هر چیز دیگری خوشحالم کرده است
از عکاسی هایی که کرده ام...
عکس هاییند که در گوشه کنار گاه و بی گاه می بینمشان و
همیشه آشنا به نظر می رسند...
عکس هایی که گرفته شده اند از آدم های گاهی دور و گاهی نزدیک اطرافم
مخصوصا در عکس پروفایل هایشان
شاید برای خودشان هم دیگر عادی شده باشد
ولی هربار که می بینمشان لبخندی را به لبانم می آورد
پر از خوشنودی و رضایت

پ.ن 1: روز شمار آغاز شده...31 روز مانده تا آخرین مهلت برای دفاع کردن و من همچنان بی خیال...
پ.ن 2: پستی که خودش در مورد عکس است دیگر عکسی که نمی خواهد!!! (عنوان: بدون عکس)

شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۹

در نفس تو...


خون دوید به چشم هایم
...
من از نفس تو آمدم و
از نبود تو نیست شدم
به کم بودٍ "بود تو"...
...آمدم به پرواز، پی تو...
تا رسم به اوج، برای دیدن تو
....
دیر زمانیست بازگشته ام
از پی پروازٍ دیدن تو
شده ام مات جای خالی تو
خیال باف رها شده از نفس تو
....
در اندیشه رهایی از نفس تو
شاید بود من نیم شود
نیمی از آن من و...
...نیمی از آن تو
شایدم باز من در تو نیست شوم
ندانم...


پ.ن 1: این روزها می گذرند ولی به سختی...شاید دلیلش زد شدن سه مقاله ام در یک ماه باشد... این را هم ندانم!
پ.ن 2: می نویسم تا بدانی....می خواهم زنگ بزنم برای تبریک عروسیت ولی خواستم مدتی بعد از ماه عسل باشد... با تمام وجود برایت آرزوی خوشبختی می کنم (زندگی با لبخند...فراموش نشه)...