سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸

اشک...


شاید حرف هایم
واژه هایی جامانده از ترس از دست دادنت باشد
پس چیزی نمی گویم...
تا بیش از این دیگر آزرده خاطرت نسازم...
...
ای کاش آن لحظه ها،
که صدای اشکانت را می شنیدم،
آرام و بی صدا به خوابی ابدی فرو می رفتنم...
تا دیگر نه من وجود داشتم
و نه اشکانی که صدایشان شنیده شود....
.
.
پ.ن 1: بار دومیست که اشکی، بغض در درون گلوی خودم را هم می شکند..با این تفاوت که اینبار خودم مسئول آن اشک ها بوده ام و هستم....
پ.ن 2: پیشنهاد مدیر بودن شرکتی با چند صد میلیون سرمایه و در اختیار گذاردن تمام اطلاعات آن شاید اتفاقی باشد خوشایند ولی ترسی را در من بر می انگیزد از نتوانستن در انجام دادنش و مسئولیت هایش....
پ.ن 3: خودم می دانم چند وثتیست آدم ترسویی شده ام...ترس از...
پ.ن 4: تا پیش از این فکر می کردم یا بهتر بگویم که خیال می کردم زندگی همیشه فرصتی را برای جبران اشتباهات کنار گذاشته است... ولی برخی اشتباهات هستند با اینکه زمان برای جبرانشان هم داده می شود ولی دیگر امکان جبرانش وجود ندارد و تنها کاری که می توانی انجام بدهی...افسوس و حسرت خوردن است و بس....
پ.ن 5: به زبان آوردن چیزهایی که هیچ گاه از درون دلت به بیرون راه پیدا نکرده بودند...با مکس های مکرر و کس کننده در تردید بر به زبان آوردنشان...کار سختی بود...بسیار سخت....
پ.ن 6: احساس گناه گاهی آنچنان در مانده ات می کند که دستانت را همانند دستمالی در اطراف سری که دردش گرفته است، می گیری و شروع می کنی به خیره شدن به سقف و وقتی به خودت می آیی می بینی که ساعت ها گذشته است و حتی زمان هم به مجازات اشتباه نا خواسته ات تو را به فراموشی سپرده است....

هیچ نظری موجود نیست: