دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷

تقدیر

چون دری بسته شد، دری گشوده شد...
چون راهی گشوده شد دری بسته شد...
و این قصه حکایت از آن است که
تقدیری در راه است....
و در این راه
گویی تقدیرما جز درهای بسته نبوده است...
.
.
پ.ن: گاهی در زندگی حرفت می گیرد، احساست می آید و داستان داری... و در به در به دنبال یک گوش شنوا می گردی... ولی نمی توانی حرف هایت را به آدم های اطرافت بزنی... این خیلی بد است که حرف هایت در گلویت قلمبه شوند و ورم کنند... و با این حال گاهی که به ظاهر خیلی آرامی، می خواهی یقه‌ی یک نفر را بگیری و توی سرش داد بزنی که آهای من یک داستان دارم یک داستان مهم برای گفتن دارم، چه کنم؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

حرفاي شما اشتباهي راهو رفتن انگار!تو زانوتون قلمبه شدند و ورم كردند!!
قشنگ بود;)

ناشناس گفت...

حرفهایی است برای نگفتن...
ارزش هر کس به اندازه ی حرفهایی است که برای نگفتن دارد...