سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 7

Friends are the most important part of your life. Treasure the tears, treasure the laughter, but mostimportantly, treasure the memories -Dave Brenner-a
.
.
يك توضيح كوچك: گاهي نقش هاي كوچك بر روي يك دستبند يا مهرهاي رنگارنگ يك آويز شايد در نگاه اول فقط يك هديه باشند به بهترين دوستمان....ولي پيش از آنكه يك هديه باشند، مي توانند يادآور خاطراتي باشند...هر چند بسيار كوچك، كه هيچگاه نمي گذارند از هم جدا شويم....مرسي بابت دوستي و مهرباني هايت....

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

دست نوشته هایی از چند روز تابستانی

شاید فردا
برای خیلی چیزها دیر شده باشد
فردایی که همه از آن می ترسیم
فردایی با شایدهای بسیارش
..
فردایی که حتی در آن
دوستت را شاید دیگر نتوانی ببینی...


پ.ن 1: می بینی تغییر کرده ام، دیگر بغضم نمی گیرد...وقتی فکرش را می کنم که اینبار، آخرین بار و است و دیگر نمی بینمت...فقط بعدش بی آنکه بدانم چشم هایم پر از اشک می شوند و وقتی جاری می شوند، به من می گویند... خوب است دیگر هیچ کس با خبر نمی شود از حال و روز دل گرفته من....
پ.ن 2:
دیدن نصفه و نیمه ICE AGE 3 با تمام دردسرهایش و حتی زانو درد بعدش، می ارزید به دیدن دوباره دوست مسافرم...
پ.ن 3:
دادن خون و اولین صعود مستانه به ارتفاع بالای 4000 متری قله کوه رنگ و قله 3600 متری سوتک (آنهم در یک روز) از افتخارات این روزهایم بود که تحت تاثیر حال و روز بدم، فرصت گفتنش را نکرده بودم....
پ.ن 4:....(شاید دیگر یادت نباشد:)
پ.ن 5:
این پست اسمش شاید بهتر بود "دلنوشت های من و گولیور" باشد.... ;)

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 6

دستم به دامنت، نرو
آتش مزن بر جان من
جانم به قربانت نرو
سر در گریبانم نرو
مشتاق و حیرانم نرو
...

دوست دارم شعرش را هر چند آهنگش، تماما آهنگ شعر دیگریست.... شاید دوستش دارم چون هر وقت گوشش می دهم به یادت می افتم ...به یاد حسرت داشتن دوباره خاطره هایی که هیچ وقت از یادم نمی روند...


پ.ن 1: لینک آهنگ...
پ.ن 2: گاهی آدمی، بی آنکه خودش هم بداند.... کسی را آنچنان دوست می دارد که وقتی لحظه وداع با آنها فرا می رسد آنچنان بهتش می برد که جز به یک خداحافظی ساده تر از ساده بسنده می کند....شاید مثل من آدمیانی هم پیدا شوند که دوباره برگردند و باز نتوانند چیزی بگویند... ولی فکر نکنم دیگر آدمی هم پیدا نشود که مثل من یک ساعت و نیم در دل کوچه های در خواب فرورفته این شهر به ظاهر همیشه بیدار، در دلتنگی حضورش و دیدن حتی غصه هایش، اشک بریزد... کاملا حق می دهم که باور نکنید... آخر من هم تا پیش از این باور نداشتم...
پ.ن 3: دلم برایت تنگ می شود.... خدای مهربان تر از مهربانم لطفا مراقبش باش،زیاد...

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

بعضی وقت ها...

بعضی وقت ها آدم دلش می گیرد و همان دل گرفته، دلش حرف می خواهد و یک جفت گوش شنوا... وقتی می نشینی پای حرف هایش، می بینی آنقدر حرف های نا گفته و غصه های تلمبار شده بر روی هم دارد که حرفش نمی آید دیگر...
بعضی وقت ها آدم دل تنگ می شود... دل تنگ دیدار یک آشنا، دل تنگ تکرار شدن یک خاطره خوب، دل تنگ یک لبخند و دل تنگ خیلی چیزهای دیگر... ولی تنها کاری آن لحظه می تواند انجام دهد همان دل تنگ شدن است و دیگر هیچ...
بعضی وقت ها آدمی به دنبال شانه ای می گردد تا سرش را بررویش بگذارد و برای لحظه ای چشم هایش را به آرامی ببندد...
...
شاید الان برای من هم از همان بعضی وقت ها باشد...


پ.ن 1: مرسی بابت امروز و دیدارمان...می دانم دور شده ایم از هم، زیاد ولی هنوز دلم تنگ می شود برایت...
پ.ن 2: امیدوارم روزی کمکی هر چند خیلی کوچک برای یک بیمار هموفیلی باشد...
پ.ن 3: دلم سبکی و بی وزنی بعد از خون دادن می خواهد...