پنجشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۸

پاندا...



چی شد اون قصه ی ما؟
که برامون می گفتی
همون قصه هایی که
همش راست بود....
نگو، نگو که همینه...
همینه قصه ما
دیدن و دم نزدن
از فرداهایی که گم شدند
از خستگی هایی که انتهایی ندارند
و از خنده هایی که به خاطره ها سپرده شده اند
.
.
.
پ.ن 1: گاهی آدم نوشتنش نمی آید بعد وسط نوشتن مقاله... وقتی که آسمون می خواد صداش رو به گوش همه برسونه و اشکهای سنگ شدش رو به همه نشون بده...با خودت فکر می کنی یعنی آسمان هم دلش می تواند بگیرد؟...و آن وفت همه چیز را ول می کنی و شروع می کنی به نوشتن...حداقل برای دل آسمان نوشتن....
پ.ن 2: با تمام خستگی ها و بی حوصلگی ها و در فکر فرو رفتن های این چند وقته....گرفتن عیدانه های زیبا و خواندنی و از آن مهمتر سوغاتی های فوق العاده از چین....چیزهایی بودند که در این چند وقت همیشه با دیدنشان به یاد هیجان گرفتنشان، نقش لبخند را بر روی لبانم می نشاندند....ممنون به خاطر همه چیز
پ.ن 3: به رسم تبریکات سر کلاسم، سال نو مبارک با تاخیر یک ماه....
پ.ن 4: دوربین عزیز Canon مهمان تازه واردیست که قصد دارد در آینده عکس هایش را در اینجا به نمایش بگذارد...:)
پ.ن 5: یک چیز را می دانی دلتنگی های شدید این چند وقته، دارند بر خلاف دستورت مبنی بر....عمل می نمایند، شاید به قول پادشاه شازده کوچولو، باید از هر کسی چیزی رو توقع داشت که ازش ساخته باشد.

هیچ نظری موجود نیست: