پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

عصای تنهایی


آرامش غم انگیزیست...
آرامشی در پس طوفانی شدید...
رها گشته در گوشه امن تنهایی خویش...
غرق در دلتنگی های سرد زمستانی...
چشمانم را می بندم...

و زمزمه هایم آغاز می شود....
تکیه زده بر عصایم.

.
.
.پ.ن1: روزگار غریبیست...نازنین...کم نیستند...یا یهتر بگویم فراوانند کسانی که دم از دوستی و صد چیز دیگر می زنند و بعد به آسانی فراموش می کنند حتی گفته هایشان را و هر چیز دیگری که از میدان دیدشان خارج می شوند...مانند من...و شروع می کنند یه فاصله گرفتن ...دور می شوند...دور دور...
حس خوبی نیست که بعد ده روز بی خبری مطلق لنگ لنگان به زندگی روزانه ات برمی گردی و پرسیده می شوی از حالت و در دلت در جوابشان با خودت می گویی آن ده روز کجا بودید پس؟ حتی عدم حضورم را احساس نکردید...الان هم بی زحمت حضورم را نادیده بگیرید مثل سایق
.پ.ن2: در یک کار تحقیقاتی که به صورت کاملا عملی توسط من انجام شده و هنوز هم در حال انجام است به این نتیجه رسیدم که عدم حضور هر چیزی غم به همراه دارد... حتی اگر آن یک چیز درد باشد آنهم دردی که باعث دیده شدن اشک هایت بعد از سال ها باشد...چیزی که این روزها گرفتارش هستم و با پ.ن1 تشدید ...
.پ.ن3: عصایم را که این روزها، به تازگی باهم همگام شده ایم را...با نقش های نقش بسته بر رویش...یادگار پدربزرگ بودنش را...دوست می دارم
.پ.ن4: می نویسم شاید چون باید نوشته شوند...درد زانو و بیمارستان بودن پیش ازروز تافل...درد تخلیه صد سی سی آب از زانو در روز بعدش...ریجکت شدن مقاله ات...از دست دادن مسافرت جزیره...و گرفتن نمره ای شاهکار...

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷

آسمان

ای کاش می دانستم
در دل آسمان چه می گذرد
که این چنین
در تاریکی خود فرورفته است و
گاه و بی گاه باریدنش می گیرد...
...
..
شاید گریه اش...
به حال کودکی باشد
که اشکهایش در طلب خواسته ناچیزش
نفسش هایش به شمارش انداخته است...
و یا شاید هم نمناکیش...
به حال نوزادی باشد
که در آغوش پدر- نشسته در کنار دیوار-

کارش پیوند دادن تاریکی این شب های سرد به روشنایی سپیده دم صبح است...
...
ولی گویی آسمان هم در دانستن حکمت این عادلانه ها مانده است...
..
..
پ.ن 1: به قول دوست نیمه انگلیسی و به زبان دل خودم: حتی نمی دانیم که اشتباهایمان کجاست، چه برسد به اینکه بدانیم چرا باید سزاوار این گویی عادلانه ها باشیم....و در نهایت منطقی ترین جوابی هم را که می توانیم بیابیم...این باشد که حکمت ندانسته ای دارند این گونه سزاوار بودن ها...
پ.ن 2: چقدر سخت و غیر ممکن است که در گفتگویی دوستانه باشی و از سوالاتی پرسیده شوی که تا آن لحظه برای خودت هم همواره سوال بوده اند و در آن لحظه به ناچار سعی کنی جوابی پیدا کنی...نتیجه: بی ربط ترین جواب های ممکن:(
پ.ن 3: کودکی در طلب خواسته ناچیزش...و مادرش ناتوان از برآوردن حتی آن خواسته کوچک فرزندش...در آن لحظه متوجه می شوی...آن چیزی که اشک های آن کودک را باعث شده همان چیزیست که تا آن لحظه همیشه لبخند بر لبانت می نشاند و همان لبخندها وسیله گشته اند برای ویرانی بر روی سرت....
پ.ن 4: شکست دیگری ولی اینبار نه از جانب خودم، از سوی هلند...بعضی وقت ها لازم است... ولی فقط بعضی وفت ها، نه همیشه...