دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

دست نوشته هایی از چند روز تابستانی

شاید فردا
برای خیلی چیزها دیر شده باشد
فردایی که همه از آن می ترسیم
فردایی با شایدهای بسیارش
..
فردایی که حتی در آن
دوستت را شاید دیگر نتوانی ببینی...


پ.ن 1: می بینی تغییر کرده ام، دیگر بغضم نمی گیرد...وقتی فکرش را می کنم که اینبار، آخرین بار و است و دیگر نمی بینمت...فقط بعدش بی آنکه بدانم چشم هایم پر از اشک می شوند و وقتی جاری می شوند، به من می گویند... خوب است دیگر هیچ کس با خبر نمی شود از حال و روز دل گرفته من....
پ.ن 2:
دیدن نصفه و نیمه ICE AGE 3 با تمام دردسرهایش و حتی زانو درد بعدش، می ارزید به دیدن دوباره دوست مسافرم...
پ.ن 3:
دادن خون و اولین صعود مستانه به ارتفاع بالای 4000 متری قله کوه رنگ و قله 3600 متری سوتک (آنهم در یک روز) از افتخارات این روزهایم بود که تحت تاثیر حال و روز بدم، فرصت گفتنش را نکرده بودم....
پ.ن 4:....(شاید دیگر یادت نباشد:)
پ.ن 5:
این پست اسمش شاید بهتر بود "دلنوشت های من و گولیور" باشد.... ;)

هیچ نظری موجود نیست: