شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷

آسمان

ای کاش می دانستم
در دل آسمان چه می گذرد
که این چنین
در تاریکی خود فرورفته است و
گاه و بی گاه باریدنش می گیرد...
...
..
شاید گریه اش...
به حال کودکی باشد
که اشکهایش در طلب خواسته ناچیزش
نفسش هایش به شمارش انداخته است...
و یا شاید هم نمناکیش...
به حال نوزادی باشد
که در آغوش پدر- نشسته در کنار دیوار-

کارش پیوند دادن تاریکی این شب های سرد به روشنایی سپیده دم صبح است...
...
ولی گویی آسمان هم در دانستن حکمت این عادلانه ها مانده است...
..
..
پ.ن 1: به قول دوست نیمه انگلیسی و به زبان دل خودم: حتی نمی دانیم که اشتباهایمان کجاست، چه برسد به اینکه بدانیم چرا باید سزاوار این گویی عادلانه ها باشیم....و در نهایت منطقی ترین جوابی هم را که می توانیم بیابیم...این باشد که حکمت ندانسته ای دارند این گونه سزاوار بودن ها...
پ.ن 2: چقدر سخت و غیر ممکن است که در گفتگویی دوستانه باشی و از سوالاتی پرسیده شوی که تا آن لحظه برای خودت هم همواره سوال بوده اند و در آن لحظه به ناچار سعی کنی جوابی پیدا کنی...نتیجه: بی ربط ترین جواب های ممکن:(
پ.ن 3: کودکی در طلب خواسته ناچیزش...و مادرش ناتوان از برآوردن حتی آن خواسته کوچک فرزندش...در آن لحظه متوجه می شوی...آن چیزی که اشک های آن کودک را باعث شده همان چیزیست که تا آن لحظه همیشه لبخند بر لبانت می نشاند و همان لبخندها وسیله گشته اند برای ویرانی بر روی سرت....
پ.ن 4: شکست دیگری ولی اینبار نه از جانب خودم، از سوی هلند...بعضی وقت ها لازم است... ولی فقط بعضی وفت ها، نه همیشه...

هیچ نظری موجود نیست: