دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۹

تصمیم...

من کجای این جهان بی زمین ایستاده ام

بی زمان

که اینچنین عاشقم هنوز....


پ.ن: می خواهم بروم به دنبال آنچه از کودکی دوست می داشتمش!!! می دانم شاید اندکی دیر شده است ولی من هم اندکی فرصت می خواهم...

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

دلم تنگ است...

دلم برای كسی تنگ است
كه آفتاب صداقت را

به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می دهد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشد
دلم برایت تنگ است …

(برگرفته از نگاشته های حمید مصدق)


پ.ن 1: بی رحمگی های زندگانی روز به روز جدی تر می شوند و من همچنان دوست می دارم غوطه ور ماندن در دنیای کودکانه خویش را...بی هیچ هیاهویی...
پ.ن 2: تصمیمات زیادی برای زندگانی دارم ولی گویا فرصتی حتی برای تصمیم گیری هم برایم نمانده است...
پ.ن 3: مرسی به خاطر دیروز و بودنت کنارم... یک خاطره خوب دیگر...