سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۸

دلنوشت های من و گولیور - 2

تنهایم
و اندوه شب آزرده ام می سازد
و آسمان بر سرم سنگینی...
و سهم من
از تمام دوستیمان
نگاهم به
تک ستاره ای درخشان
در دل آسمان شب
که بر رویش گلی داشتم
به خیال خود
مهربان تر از هر چیز دیگری
و اکنون حسرتی نشسته بر دلم
سخت سنگین!
از...


پ.ن 1: آن همه خاطراتی که برایم به جا گذاشته ای... فراموششان نمی توان کرد.... خیلی دوست داشتم امروز بگویم از رفتنم تنهایم به نیایش فقط به یاد آن روز.... یا خواب دیدنت را... یا....فراموشش کن...
پ.ن 2: راستش را می دانی دل تنگ شده است، خیلی زیاد....برای دوستیمان....به حرف زدن هایمان....حتی برای تعریف کردن روزهای خسته کننده و تکراریم....
پ.ن 3: زود است شناختنت و دانستنت از من از روی حرف ها و کلمه هایم....

هیچ نظری موجود نیست: