پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۶

گریز...


گریزانم از این مردمانی که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند... ولی در باطن از فرط حقارتشان به دامانم دوصد پیرایه بستند... از این مردمانی که تا شعرم شنیدند به رویم چون گلی خوشبو شکفتند... ولی آن دم که در خلوت نشستند مرا دیوانه‌ای بدنام گفتند