پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۷

یکصدمین روز


100 روز گذشت
در جستجوی لبخند هایت،
که دوستشان دارم،همانند نامیدنت....
نامیدنی که...
در سیاهی تنهایی هایم،
یادآور خاطراتی هستند که،
دلتنگی هایم را نوازش می دهند...
...
...
پ.ن1: گاهی انسان کاری می کند و خودش هم می ماند که چرا این کار را کرده است...یعنی می داند نباید چیزی را بگوید ولی در یک لحظه همه چیز فراموشش می شود (فقط با یک سئوال دو کلمه ای) و هر آنچه را که باید و نباید بگوید به زبان می آورد بی هیچ فکری... حال مسئول است،مسئول ناراحتی هایش و در فکر فرو رفتن هایش...همانند امروز من...
پ.ن 2: بزرگداشت یکصدمین روزش خاطره انگیز بود...فراموش ناشدنی نه به اندازه اصلش...همه چیزش را از همان ابتدا تا انتها دوست می دارم...شاید ارزش انتظار چند روزه اش با درد های آقای زانو در پسش را داشت...

هیچ نظری موجود نیست: