پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۶

سردرگم


خسته شده­م. شده­م مثل یه پرنده که دست و پاشو بستن و پرهاشم قیچی کردن. اونوقت در رو باز کردن و بهش می گن بپر... خیلی وقت راکد موندم. مثل یه مرداب، شایدم راکد تر از اون چیزی که فکر می کنم. فکر می کنم همش دارم... دور دایره؟ نه!! روی یک نقطه دور خودم می چرخم، دریغ از یک حرکت رو به جلو. بی برنامه شدم. بی هدف... به جایی رسوندم خودمو که فکر کنم بهش می گن سر در گمی.... اونم از نوع حادش....ء
خیلی وقت بود می خواستم بنویسم ولی درگیر همین سردرگمیه بودم الانم که می نویسم گوشه ای از این سردر گمیه کذاییه... ء
چهار سال تمام شد...کارت معافیت کفالتم هم نه به دلیل نیاز به مراقبتمن از بابام بلکه بابام از من، اومد... ء
در دوری پسرک فیزیک روفوزه شده­ (اونم سه بار،هر بارم بدتر از بار قبل)، دخترک تنها کسی بود که باهاش حرف می زدم...بی چاره دخترک روفوزه!!(هم دخترک هم پسرک هر دوشون روفوزه شدن: )) اونقدر چرت و پرت تحویلش دادم که حالشو که بد بود بدتر کردم... مثلا تو عالم خودم می خواستم حالش خوبشه...ء
منظور دخترک رو نفهمیدم از گفتنش در مورد فرق عشق و دوست داشتن!! ولی یه چیز رو میدونم این دوتا فقط دوتا کلمه اند و یه چیز دیگه رو هم می دونم از بودن با دخترک و پسرک حس خوبی دارم... نگفتم عاشقتونم یا دوستتون دارم، راستی من که نمی تونم عاشق پسرک باشم آخه خیلی خطرناک حسن...ء
خانومه هم همین روزاست که می خواد بزرگ بشه...ء
می بینی اونقدر ننوشتم که حتی سبک نوشتنم هم یادم رفته...ء
آقای فابیو جان من جواب میلم رو بده... من دیگه کم آوردم، دیگه تحمل این سردرگمی هامو، دور خودم رو یه نقطه چرخیدن هارو، نیگر داشتن همه اون خستگی هارو ندارم،باور کن دیگه ندارم ...خستمه...ء