پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۷

فانوس

فانوسم کجاست؟ گویی مدت هاست که قدم در بی راه ای بی انتها گذاشته ام...گم گشته ام...ندیده اید مرا؟!

پ.ن: چه زود فراموش می شوم از خاطرات...انگار زندگی با خاطرات فقط مال من است...

چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۷

گذرگاه تنهایی

در گذرگاهی که از آمدن و رفتن غریبانه عابرانش،
به ستوه آمده است...
خسته و گریزان از تمام عابرانش...
غرق در تنهایی سرد خویش...
از دل ابری خویش و از ابرهایش که هوای باریدن دارند،
سخن می گویم...

.
پ.ن: رانندگی در 2:30 صبح، تنهای تنها، تجربه جالب انگیزی بود و جالب تر، گرفتن برگه معاینه فنی با یک خودرو برای دو خودرو

دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷

دنیای رنگارنگ...

دیر زمانیست که با خود می پندارم:
کاش می توانستیم در این دنیای پر از رنگ و راز،
رنگ خود را داشته باشیم...
رنگی که با همه متفاوت بودنهایش می شد در کنارش،
آرام زندگی نمود...
آرامِ آرام...
و بروی همه چیزهایی که سعی بر این دارند
آدمی را با خود هم رنگ نمایند،
خطی پررنگ کشید...
...
..
راستی فراموش کرده بودم، دنیای من که سیاه و سفید است...
بی هیج نشانه ای از سپیدی...
پس می نویسم در حصرت داشتنش،
داشتن همان سپیدی نداشته اش...

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

دوستی با...

همیشه دوستی با حیوانات را خیلی ساده یافته ام، زیرا عشق و علاقه آنها غیر مشروط است. آنها قابل اعتماد، با وفا و بی توقع هستند، با این استثناء که خواهان عشق و علاقه متفابل می باشند...
.
.
پ.ن1: یادشان به خیر... خرگوش سفیدم را می گویم... جوجه کوچکم را می گویم که مرگش مساوی بود با یک ماه بیماریم...بچه گربه ام را می گویم که من را می شناخت...لاک پشت هایی که یک روز با هم بودیم(فونقولی ها را می گویم)....

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

تکه ای از یک کتاب


خسته از کار روزانه...در جستجوی جایی برای نشستن و خوردن یک فنجان قهوه داغ در یک کافه، قدم از قدم های خسته ات بر می داری... ناگهان زنی چند برگی را جلوی رویت می گیرد و می گوید:
"بفرمائید،بخوانیدش ولی به کسی ندهید و اگر هم خواستید بدهید کپی بگیرید و بدهیدش..."
زن میانسال به راهش ادامه می دهد...آنقدر سریع اتفاق می افتد که بهتت می گیرد....چند برگی از فصل شصتم کتابی با نام "ترانه هایی که مادرم..." به همراه اصلاحاتی در گوشه کنارش که با مداد نوشته شده اند... و این گونه است که می خوانیمش:
"قادر نیستم برای زندگی جمع بندی خاصی را ترسیم نمایم چون زندگی پدیده ای است پیوسته در حال رشد و انکشاف. نمی دانم بعد از این چه خواهد شد. بیش تر از هر چیز دیگر دلم می خواهد بدانم که بالاخره سرنوشتم چه گونه ختم می شود. هیچ موقع تلاش نکرده ام که موفقیت کسب کنم این اتفاق همین طوری شکل گرفت، فقط سعی من بر این بود که زنده بمانم. اکنون به بعضی از کارها که در طول زندگی خود انجام داده ام با حیرت نگاه می کنم...."


جمعه، دی ۲۰، ۱۳۸۷

گمشده

آسمان ابریست،
و خورشید چه می داند..
که نوری دیگر برین زمین باران زده نمی تابد...
و من عابری تنها،
به دنبال سایه گم گشته خویش...
سرگشته و پریشانم...
.
.
.
پ.ن1: آدمها آنقدر زود عوض مي شوند...آنقدر زود که فرصت نمي کنيم به ساعتمان حتی نگاهي بيندازيم و ببينيم چند ثانیه بين دوستي هایمان تا دشمني هایمان فاصله افتاده است... و دور می شویم...آنقدر دور که از یاد می رویم...
پ.ن2: دوستی با دوست نیمه انگلیسیم!! را دوست می دارم...به باور من انسان ها زمانی می توانند یکدیگر را دوست خطاب کنند که دوست باشند بی هیج نقطه اشتراکی...می نویسم تا یادم باشد... قول درست کردن کیک را...