شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۴

آغاز

این روزکه دارم اولین خط را می نویسم یه کم مخم قاطی کرده.... فکر کنم ـ نه تقریبا مطمئنم! ـ که دارم دست به کار احمقانه ای می زنم
دوستیم با یکی از بهترین دوستام ،سارا، داره به هم می خوره هیچ کاریم نمی کنم
فکر کنم ایراد از خودمه، شایدهم دارم خودمو توجیح می کنم، از آدما بیشتر از آن چیزی که هستن یا می خوان باشن انتظار دارم و چه راحت دوستیه چند سالم با سارا تو کمتر از یک هفته داره بهم می خوره، سارا و روژینی که فکر می کردم بهترین دوستای دانشگاهم بودن و تا آخر عمر رفیق شفیقم باشن

هیچ نظری موجود نیست: