شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۴

تو این چند روز مشهد رفته بودم(با قطارسیمرغ رفتیم با سبزبرگشتیم!)،تو مشهد تنها جایی که فرق کرده بود ،حرم بود. من نمی دونم مردم مشهد با این همه درآمد که دارن چرا وضع شهرشون این طوریه .اولین جاییکه رفتیم حرم بود، هیچ احساس خاصی نداشتم :-( من نمی دونم آخه مگه نمی گن که خدا مهربون تر از هر مهربونیه؟ پس چرا اگه ما اگه خواسته ایی داریم با یه واسط اونو بخواهیم؟؟؟
تو اون چند روز خیلی به این موضوع فکر کردم تنها توجیهی که براش پیدا کردم این بود که آدما اونجا (نمی دونم چه طوری بگم) یه احساس معنوی بهوشون دست میده! یه چیزی هم که سر در نیاوردم بوسیدن در ودیوارو .... تو اونجا بود شاید به نشانه احترام باشه ( این کارا برای اکثر اونایی که اونجا می یومدن به نظرم می یومد که از رو عادت یسری کارا رو انجام میدن مثل اینکه یه بچه یه چیزی رو یاد می گیره بدون اینکه دلیلش رو بدونه فقط میدونه که باید انجامش بده) ولی فکر کنم یه نوع دیگه از بت........بقیشو ننویسم بهتره
از یه چیزه حرم حالم خیلی بد می شد ،که اون، بزرگیه بی حد وحصر حرم بود، نمی گم تو کل ایران ولی تو خود همون مشهد هیچ فقیری ، هیچ بچه گرسنه ای نیست که این همه خرج برای یه بنا می کنن( مسجدی که پیغمبر ساخت مگه به جه عظمت بود؟)!! واقعا نیست؟ پس این بچه هایی که تو آرامگاه فردوسی با زورم که شده یه آدامس تو جیب آدم می گذارن که مجبورت کنن پولش رو بدی کی و چی هستن؟حتما بچه 5-6 ساله ای که از رو تفریح می یاد این کارو می کنه
تو حرم یه چیزه جالب هم بود و اون موزه صدف و ماهی دریایی و ساعت بود (باید یه جوری اون همه جا رو پر کنن دیگه)
روز اول یه اس ام اس به سارا زدم گفتم سوغاتی برات چی بیارم؟ ولی دریغ از یه اس ام اس خالی که جواب داده باشه، منم فرض رو بر این گذاشتم که اس ام اسم نرسیده .هر چی فکر کردم دیدم هیچی نیست براشون بگیرم(برای احمد هم می خواستم بگیرم ،اون که از دو روز قبل از رفتن گیر داده بود برای من سوغاتی بیار) با خودم فکر کردم خیلی بعید که تا الان براشون کسی زعفران آورده باشه پس رفتم براشون زعفران گرفتم (نکته جالب اینجا بود که 80% مغازه ها نخود و زعفران می فروختن یادم رفت یه چیز دیگه هم می فروختن "جیلی بیلی" ،این طوری که پیش می ره یکی از سوغاتی های مشهد در آینده جیلی بیلی باید باشه!!!!
روز آخر رفتیم که دور و بر مشهد رو بگردیم 5 نفر بودیم مامان بزرگ جلو ما 4 تایی عقب یدونه آردی نشستیم و بذن بریم که رفتیم! آرامگاه فرودسی ،قبر نادر شاه ،کوه سنگی ،بازار طرقبه ...(من الان هم که دارم مینویسم کمر در اثر فشارات تو ماشین درد می کنه) بعد موقع ناهار راننده آژانس که یه پسر جوون بود (خیلی بزرگ می گرفتیش هم سن من می شد) ما رو برد شانزلیزه تو 10 کیلومتری مشهد غذاش واقعا یکی از بهترین غذاههایی بود که تا حالا خوردم (اون پسره اولش نمی یومد تا با ما ناهار بخوره ولی آخر سر به هر زوری که شده بود آوردمش با ما نشست ناهار خوردیم) بعد بنا به خواسته مامان باز رفتیم حرم اونجا برایه خودم، سارا و فاطی و سهیلاشون ،روژین ، احمد و هاله چند تومن صدقه دادم( من خودم به صدقه دادن خیلی اعتقاد دارم چون با این کار گره هایی از زندگی خودم و دیگران باز شده که به نظر غیر ممکن می یومده یکیش که قشنگ یادمه سر شیمی آلی سارا بود که روزی که قرار بود عبدوس نمره نهایی رو بگه صبحش برایه نمره سارا صقه دادم که بعد یه ساعت که عبدوس اومدش و گفت یه نمره به همه اضافه می کنم به غیر از تو)تا هر مشکلی که دارن بر طرف به شه، بعد رفتیم راهآهن تا بر گردیم
تازه امروزم نشستم به کلی از دوستایه قدیمی که از بعضی یاشون 3 سال می شد که خبر نداشتم زنگ زدم 00000 ولی هیچ کی که به یاد ما نیست دریغ از یه دونه آف لاین منم فرض رو بر این می گذاشتم که هنوز زوده بعدا زنگ می زنن

هیچ نظری موجود نیست: