سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

اشک

وقتی کسی می رود، هیچوقت واقعا از اینکه رفته، از اینکه این دنیا را با تمام زشتی و زیبایی، شادی و اندوه و لذت و رنج ترک کرده است ناراحت نمی شوی...

همیشه دلت به حال خودت می سوزد که رها شده ای و تنها مانده ای...

اشک های گم شده ات را فرو می ریزی. . .

بر لحظاتی که می دانی فقط سکوت و تنهایی و آن اشک ها پرشان خواهند نمود...

بر خلا تاریکی که زندگیت را تسخیر کرده، بخاطر آن حفره سیاه و سردی که در قلب مهربانتر از مهربانت ایجاد شده و می دانی که هیچ وقت پر نخواهد شد...

کاش می دانستم...

بخاطر لحظاتی اشک می ریزی که می توانستی با او باشی و نبودی...

بخاطر خاطراتی که می دانی هیچوقت تکرار نخواهند شد...

بخاطر خاطراتی که می خواستی با او داشته باشی و اکنون نداری...

...

آرزو می کنی کاش هر لحظه ات و هر سنگفرشی خاطره ای از او نبودند. . . آرزو می کنی کاش اینقدر دوستش نداشتی . . .

...

اندوهی است که همه وجودت را پر می کند . . . اندوه نسبت به آنقدر زود رفتنش، که توانست تو را ترک کند و تنهایت بگذارد؛ خشم نسبت به خودت که وقتی فکر می کردی دیگر همه چیز را دیده ای و لمس کرده ای و از سر گذرانده ای در لحظه ای می فهمیم که باید باز هم بتوانیم چنین دردی را حس کنیم باز هم باید آرزوهای محال داشته باشیم؛ آرزوی ...

....

الان حرف ها زیادند و اشک ها زیاد تر و نیز فکرها آشفته تر، اما دیگر توان بیان نیست جز یک جمله...

گ...مراقب اشک هایت باش، هرچقدر هم زیاد باشند...

هیچ نظری موجود نیست: