جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵

ترم ششم هم به پایان رسید ولی حکایت همچنان باقیست

از امروز مثلا فاز مطالعاتی پروژه لیسانسم رو شروع کردم، متن کتابی رو که احسان داده بود خوندم ولی فقط یه کمی از مقدمش رو
:(فهمیدم چی میگه!!! از شنبه هم کارآموزی شروع می شه ،9 ساعت تو روز، موندم چه طوری می خوام به کارای پروژم برسم
امروز داشتم جواب میل پریسا رو می دادم(پریسا؟؟من یک سال پیش بنا به در خواست خود پریسا بهش در مورد کنکور چندتا نصیحت کردم( در حد چند تا میل رد و بدل کردن) ولی بعد از یک سال دوباره به من میل زد، خیلی تعجب کردم که بعد یک سال من رو یادش مونده و خیلی جالب خودش بعدا علت میل زدنش رو گفت و دلیلش این بود که اون زمان که راهنمایی خواسته بود ظاهرا من تنها کسی بودم که به قول خودش صادقانه جوابش رو دادم(که به نظرم این موضوع جای افسوس داره که ...)) امیدوارم اونم قبول بشه،الان که من قبول شد مثلا خیلی اتفاق مهمی افتاده
الان که داشتم اینو می نوشتم یاد روشنا(خواهر روژین) افتادم، اونم امسال کنکور داده، از روژین هرچقدر پرسیدم که چه طوری داده،یا
:) جوابم رو نداد یا می گفت به من چه من خودمم نمی تونم جمع کنم، خوب راستم می گه
دو روز پیش برای اولین بارتو عمرم( برای جوهرهای چاپ-مهندس خطیب زاده)یک مقاله را ارائه کردم، اون طور که فکر می کردم کار سختی نبود. سارا و یاسمن و ... بودن(روژین چون روز فبلش نمره راکتور اومده بود و اونو امیرحسین با پهج افتاده بودن حوصله نداشت که متنشو برای ارائه ترجمه کنه ولی جالب اینجا بود که برای امیرحسین نشسته بود آنالیز ترجمه کرده بود!!! و امیرحسین هم بدون اینکه هیچ فشاری به خودش بیاره همون چرک نویسای روژین رو آوارده بود به خانم خطیب زاده بده،روژین در این مقطع در نقش پتروس ظاهر شد)البته سارا چون دیر اومد و چون من اولین نفر بودم که ارائه دادم، شانس آوردم نتونست ارائه منو ببینه :)
از اونجا که من پروژم رو با دکتر ابراهیمی ورداشتم، وقتی روژین راکتور افتاد با خودم گفتم دکتر ابراهیمی الان بیشتر هوای من رو داره،اول رفتم پیش منشی دکتر ابراهیمی که تازه باهم دوست شدیم، ازش پرسیدم داکیر افتاده ها رو چی کار کردش؟ گفت بهشون 9 میده که مشروط نشن ولی گفت امکتن نداره پاسشون بکنه،گفتم برا روژین که نمی تونم کاری بکنم برای خودم نمره بگیرم پیش دکی! رفتم کم مونده بود که راضی بشه شریف اومد گفت بریم ناهار رو نذاشت من کارم بکنم
تو این مدت که چیزی نمی نوشتم خیلی برام اتفاق افتاده از فوت خاله بابم گرفته تا تصادف یکی از دوستام که با احمد تویه
....یک دانشگاه بودن و

یادش گرامی روحش شاد
اشک بر چشمان من طوفان غم داردولی
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من

هیچ نظری موجود نیست: