یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

خوش به حال قلوه سنگ !

شب شده !
دستای پر مهر خدا
می دوزه چشماتو با پولک ماه به آسمون ...

بعضی شبها به دلم میگم بابا
کی میفهمه غصه هاتو ...؟
کی می بینه اشکا تو ...؟
کیه باور بکنه دنیا و روزگارتو...
دست تقدیراین روزا با آدم راه نمی آد !!!
به خدا راه نمی آد...!

کاش یکی خبر می داد...
یا رمون دست کیه...؟
چشم اون مست کیه...؟
شعله ی چشاش کجا رو دارن آتیش میزنن...!؟!

آدم از تنهای گریه اش نمی آد !
آدم از تنهایی خنده اش میگیره !!!
.
.
.
***
خوش به حال قلوه سنگ !
که تو سینه اش یه دل سنگی داره !
هیچی حالیش نمیشه !

هیچ نظری موجود نیست: