پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

دلی که پر بود و هست


يه ذره خسته ام....نميدونم چرا....درس....پروژه...مریضی...زندگي…از تار موي سپيدي كه هر روز صبح تو آينه مياد جلو چشمم و گذر عمر لعنتي رو تداعي ميكنه!"يادم ميافته چقدر زود دير مي شود،گاهي"

آره....اين منم....منم که كم آوردم....تو جدال زندگي....يه زمانهايي ديگه نمي توني بگي داري مي جنگي... ميكشي كنار(باید بکشی کنار) تا نفسي تازه كني

چه زندگيه كمدي واري داشتم! بعضي وقت ها دوست دارم برگردم به اون روزها...روزهايي كه خيلی صادقانه به آدم هاي دور و برم نگاه ميكردم.روزهایی که ساده بودم... روزهايي كه بي غل و غش بوديم....ساده و بي آلايش....حداقل آدمهایی که دوروبرمون بودن برامون مصداق پاكي بودن مگر اينكه عكسش بهمون ثابت ميشد و چقدر زود حيف شد اون افكار. چقدر زود و چقدر سریع چرخش ۱۸۰ درجه اي تو افكارمون پيدا شد و چقدر زود بدبين شديم...چه راحت آدم ها را سلاخی می کنیم... لابد اگر اينجوري نمي شديم همون جامعه ی گرگ وار می خوردمون

اين روزها تو جایی که داره بیشتر همون عمر لعنتی می گذره (وامروز مراسم بزرگداشتشو برگذار می کنم) بدجوري احساس تنهايي ميكنم... بودن در كنار آدمهایي که حتی سعی دارن نظرشونو حتی راجب خودت ازت پنهون کنند...بودن در كنار آدمهاي كه آنقدر توپشون پره كه حتي پتانسيل اين رو دارن كه به راحتی....من دلم یه دوست دیگه می خواد درست مثل دوستی که از سالها پیش با هم بودیمو تا الان هیچ وقت همدیگرو تنها نذاشتیم.

همه اینا رو گفتم تا آخربتونم این" پ.ن" رو بنویسم!!!

پ.ن:خطاب به....قول نمی دهم ولی سعی خواهم کرد که دیگر از برایت ننویسم، هیچ گاه دیگر، که دیگر توهم مجبور نباشی در ناکجاآبادها سلاخیم بکنی و هم، احمق تصورم بکنی.

هیچ نظری موجود نیست: