پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۵

خطاب به...



دلم پره خب !

دستم به نوشتن هم نمی ره ...

چه احساس خوبیه که حالت بد باشه و دوستات بی دریغ از اینکه یک ذره بهت توجه کنن از کنارت رد بشن و ...

خوب یا بدش رو نمی دونم ...

ولی کاش میدونستی این روزا چقدر از "سلام"های توی چشم های تو که طعم عجیبی میدن خسته ام ...

این روزا دلم میخواد وقتی از دور می بینیم

قیافه من دیگه به نظرت آشنا نیاد ...

بعد ...

راهتو کج و کنی و بری ...

که اون سلام ها رو دیگه نشنوم ...

دلم تنگ شده

برای صدای قلم !

برای دست خط های پر از غلطم ...

برای اون روز عجیب و اون جمله ی عجیب " در خیال، دوستی دست تو را می فشرد ...اما ...دوستی درد توان فرسائیست ..."

اون روزی که تمام بنای آشفته ی من فرو ریخت ...غرق شد ...

هیچ نظری موجود نیست: