پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

تنهای تنها



یک شب بارانی ...

تنهای تنها ...

شاید هم یک تنهایی تامل برانگیز ...

دست خودم نیست ...

بغضمم گرفته ...

قرار است تنها نباشم ...

ولی هستم ...

....

توی این سکوت تنهایی با خودم فکر می کنم ...

....

ميشه به يکي يه بار گفت
"دوستت دارم" و تموم ...
ميشه به يکي دو بارگفت
"دوستت دارم ، دوست دارم " و تموم
ميشه به يکي سه بار گفت
"دوستت دارم ! دوستت دارم ! دوستت دارم! " و تموم
ميشه يکي رو ديد ...
دوستش داشت زياد ...

خیلی زیاد ...
ولی
چيزي نگفت ...

شاید هم گفت ...

ولی ...
ميشه بره ...
ميشه بری ...
تو دلش ...
تو دلت ...
هي بپرسه ...
هی بپرسی ...
"اگه دوسم داره پس چرا تنهام گذاشته؟"
"اگه دوسم نداره پس چرا ناراحتیم ناراحتش میکنه؟"

....

ولی خودم بهش گفتم...

بایدم می گفتم ...

"برو که نمی خوام بمونی و بسوزی به ساز دلم و مثل یه شمع تموم بشی..."

....

خسته ام ...
خوابم میاد ...
و همچنان تنهاییم پابرجاست ...

....

قرار است تنها نباشم ...

ولی هستم ...

منتظرشم ...

نمیاد ...

می دونم که نمی یاد ...

می خوابم ...

شاید تو خوابم بیاد ...

هیچ نظری موجود نیست: